خودتو دوست داشته باش :
جان چند لحظه نگاش کرد و بعد صورتشو برگردوند و بی تفاوت ادامه داد: که چی؟! ....
من دیشب مست بودم ...
هر حرفی ممکن بود بزنم ...
تو نباید می موندی !ییبو که حالا تمام لباساشو پوشیده بود، دستاشو به علامت تسلیم بالا برد و با آرامش جواب داد: باشه ....باشه ...
من اشتباه کردم !
حالا چکار کنم؟!جان کلافه سرشو تکون داد و بی حوصله جواب داد: برو بیرون ....
از این اتاق برو بیرون!ییبو عقب عقب رفت، تعظیم کوتاهی کرد و بلافاصله از اتاق بیرون زد!
جان بلافاصله خودشو به تخت رسوند و روی لبه ی تخت نشست، نفسشوبیرون داد، دستشو روی قلبش گذاشت و زیر لب غر زد: احمق ....احمق ..احمق!
چرا اینقدر محکم میزنی ؟!
بس کن ....
و لبشو به دندون گرفت و سرشو پایین انداخت!چند دقیقه ای گذشته بود، بی حوصله از روی تختخواب بلند شد و خودشو به حموم رسوند ،دوش کوتاهی گرفت و سعی کرد نگاهشو به لاومارکای پررنگی که ییبو روی گردن و سینه اش گذاشته بود نندازه!
اما با وجود بستن چشماش ،حتی تجسم اتفاقی که شب قبل رخ داده بود هم ، باعث میشد نفسش حبس بشه و ضربان قلبش بالا بره !
نمیدونست از کی اینقدر بی جنبه شده که با یادآوری سکسی که بیشترشو بیاد نمیاورد ، اینقدر از خود بیخود میشه؛ سر خودش غر زد که بس کن و با خودش گفت:
همش به خاطر تنهاییه...
این چند ماهه زیادی تنها بودم و حالا یهو اینجوری غافلگیر شدم ....
هر آدمی دچار همچین حالی میشه ...
درسته هر مرد نرمالی بعد از همچین تجربه ای اینجوری میشه!اما خودش خیلی خوب میدونست که داره مزخرف میگه .
اگه هر کسی بجز ییبو در تجربه ی دیشب همراهیش میکرد ،الان باید گوشه ی اتاق از کتکها و فحشای جان پرپر میشد ، اما ییبو نه تنها به راحتی از این مجازات معاف شده بود ،که حتی یادآوری اون لحظات شیرین با ییبو باعث میشد ، بازم حسی شیرین و پیچشی گرم توی وجودش بخزه!نمیتونست منکر این قضیه بشه که دلش بشدت براش تنگ بوده و از مستی دیشب و تمام اتفاقاتی که افتاده لذت برده!
و همین نتیجه گیری دیوونه اش میکرد، چرا که جان نمیخواست این بار کوتاه بیاد و نمیدونست بعد از این تجربه ی دوباره ،با کمبود وجود ییبو چطور کنار خواهد اومد!
بالاخره دوش گرفتنو تموم کرد ،صبحانه شو سفارش داد و همونجا توی اتاقش خورد و از اتاق بیرون زد.
رییس شینگ و تالو وانگ توی لابی هتل منتظرش بودند و جان بعد از رسیدن به اون دونفر با عجله تعظیم کوتاهی کرد و گفت: ببخشید ، کمی دیر کردم!
YOU ARE READING
first love
FanfictionFirst love تمام شده📗📕 درسته ... من دوستش دارم ... این پسر تنهای مغرور کم حرفو دوست دارم ! بعد چشماشو توی صورت ییبو چرخوند و توی ذهنش ادامه داد: چشمای خوشگلشو که با علاقه نگام میکنه دوست دارم ... دماغ خوشگلشو دوست دارم ، وقتی دلخور میشه ، چینش می...