اعتراف :
(با آب قند وارد شوید🍺🍺)
بعد از شنیدن این خبر چند ساعتی دیوانه وار توی خونه چرخید و غر زد!
اما بالاخره تسلیم شد ...با شیهو تماس گرفت و ازش خواست تا برای اولین پرواز پکن واسش بلیط بگیره و شروع به جمع و جور کردن وسایل سفرش کرد!
خانم لین که از این تصمیم یهویی جا خورده بود ، بهش گفت که باهاش برمیگرده ، اما ییبو با این تصمیم مخالفت کرد و بهش گفت: فعلا نیازی به اومدن شما نیست ، من باید هر چه زودتر برگردم و بعد از اینکه از وضعیت جان خیالم راحت شد ، باهاتون تماس میگیرم !
و با وجود اصرار فراوانش ،بهش اجازه نداد تا در این سفر یهویی همراهش باشه!
شیهو برای پرواز صبح فردا واسش بلیط گرفته بود و ییبو بدون اینکه به یوبین خبر بده ، برگشت !
بعد از چند ماه به خونه برگشته بود ، با یه مرکز خدماتی تماس گرفت و ازشون خواست تا کسایی رو برای گردگیری و تمیز کاری عمارت بفرستند و بعد از چند ساعت کار مداوم بالاخره همه جا تمیز و مرتب شد و تونست با خیال راحت مستقر بشه!
و فقط بعد از تمام اینکارها، به یوبین پیام داد و بهش خبر داد که برگشته، اما ازش خواهش کرد تا فعلا هیچی به جان نگه و این مساله رو ازش پنهان کنه!
دو روز از برگشتش به پکن گذشته بود که از طریق یوبین به اخبار جدیدی رسید ،جان به همراه رییسش و همون مرد جوان که تالو وانگ نامیده میشد ، روز بعد برای یه همایش کاری به سفری دو سه روزه میرفت ؛ ییبو که از شنیدن این خبر کاملا جا خورده بود ، از یوبین خواست تا اطلاعات سفر جان رو واسش بفرسته و روز بعد خودشو به پرواز فوق العاده ای رسوند و با فاصله ی دو ساعت بعد از جان و اکیپ کاریشون به هتل محل اقامت جان رسید.
جان ، تالو وانگ و رییس شینگ توی طبقه ی سوم هتل و در اتاقایی جداگانه اقامت داشتند ،ییبو هم در طبقه ی چهارم اتاق گرفت تا نزدیک به جان باشه و از دور مراقبش باشه !براساس برنامه ای که از طریق یوبین بدست آورده بود، جان فردا صبح باید تو یه جلسه ی کاری شرکت میکرد و عصر آزاد بود، ییبو تمام وقت در تعقیب جان بود، ماسک زده بود و کلاه گذاشته بود و در تمام ساعاتی که جان توی جلسه بود ،بیرون سالن همایش کشیک میداد و وقتی که بعد از چند ساعت انتظار بالاخره تونست صورتشو ببینه ، اونقدر هیجان زده و خوشحال بود که بزحمت خودشو کنترل کرد و از پشت ستون با مشتایی گره کرده و نگاهی دلتنگ تماشاش کرد!
DU LIEST GERADE
first love
FanfictionFirst love تمام شده📗📕 درسته ... من دوستش دارم ... این پسر تنهای مغرور کم حرفو دوست دارم ! بعد چشماشو توی صورت ییبو چرخوند و توی ذهنش ادامه داد: چشمای خوشگلشو که با علاقه نگام میکنه دوست دارم ... دماغ خوشگلشو دوست دارم ، وقتی دلخور میشه ، چینش می...