پارت ۱۶

1K 278 77
                                    

من گی هستم:

وقتی به خونه رسیدن که ظهر شده بود ،جان بدون هیچ حرفی به طرف آشپزخونه رفت ، ییبو دم پله ها ایستاد و قبل از اینکه جان توی سالن بپیچه و از دیدش محو بشه به آرامی گفت:
به خاطر ...امروز ...ممنون!
و بدون اینکه نگاهی به جان بندازه از پله ها بالا رفت !






جان مکث کوتاهی کرد ،با لبخند نگاش کرد و با خوشحالی به طرف آشپزخونه رفت ،باید قبل از هر چیزی نهارو آماده میکرد ،میدونست که پیاده روی امروز هر دوشون خسته کرده و انرژی از دست رفته رو باید خیلی زود جایگزین کنند!







دستاشو شست و شروع به آماده سازی نهار کرد ، در حالیکه مرتب لبخند میزد و با یادآوری جمله ی کوتاه ییبو لبخندش عمیقتر میشد.




ییبو هم بلافاصله خودشو به اتاقش رسوند و تن خسته شو به یه وان آب گرم مهمان کرد و
چند لحظه ی بعد که توی وان دراز کشیده بود ، با خودش فکر میکرد :
جان هم سختی زیادی کشیده ، شاید مثل من نه ، اما میتونه ...
شاید بتونه بفهمه من چه سختیایی کشیدم ...
شاید بتونم باهاش حرف بزنم ...
دوست دارم باهاش حرف بزنم ...

و با کمال تعجب متوجه شد که بعد از سالها دلش میخواد با یه آدم عادی حرف بزنه ...
نه یه روانشناس یا متخصص روان درمانی ...
فقط یه آدم عادی ...
مثل خودش!





نیم ساعت بعدیو توی وان استراحت کرد ،دوش کوتاهی گرفت و بیرون اومد ، لباس پوشید و خودشو روی تختخوابش انداخت!

و هنوز خیلی نگذشته بود که صدای جان رو از
طبقه ی پایین شنید که با انرژی صداش میزد:
نهار آماده استتتت!

لبخند کوتاهی زد و با خودش فکر کرد:خوبه که جان هست ....
خوبه که این بار تنها نیست !

حتی تصور همچین چیزی هم واسش تازه و عجیب و غریب بود!


روزای اول حتی تصور اینکه بتونه حضور آدم شلوغ  و شیطونی مثل جانو دور و بر خودش تحمل کنه واقعا واسش سخت بود...
و حالا از بودنش خوشحال بود!





با همین افکار  تازه به طبقه ی اول رفت ،جان دم
پله ها ایستاده بود و با دیدنش با لبخند بهش گفت: امروز نهارو توی آشپزخونه بخوریم؟!
خیلی خسته بودم و حوصله ی اینکه همه چیو ببرم به سالن غذاخوری نداشتم!
بعد با لحن شیرینی پرسید:
میشه ...همین یه بار و از قوانینتون بگذرید و توی ...






و ییبو در حالیکه به طرف آشپزخونه میرفت زیر لب جواب داد:
مانعی نیست ...اینجا هم خوبه!




جان با شنیدن این حرف خوشحال شد و زیر لب تکرار کرد: یسسسس!
و پشت سر ییبو براه افتاد!





نهار و در آرامش صرف کردند ،البته که این آرامش به خاطر پر بودن دهن جان در اکثر مواقع بود وگرنه مسلما نمیتونست همچین جوّی رو به مدت زیادی تحمل کنه !







first love Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang