پارت ۲۲

1K 269 65
                                    

اون رفته ...

جان بعد از خروج از اتاق ییبو با هیجان به اتاقش رفت و خودشو روی تختش انداخت، سعی کرد تا به این هیجانات آنی غلبه کنه و با خودش تکرار کرد : این عالیه ...
این خیلی عالیه که ییبو اینقدر بهم اطمینان داره!

اون شب در سکوت شام خوردند و  روز بعدی رو هم بدون هیچ بحث خاصی به شب رسوندند.!

اما وقتی که  آخر شب جان به ییبو خبر داد که فردا صبح باید  برای خرید یه لباس مناسب برای مراسم بیرون بره ، ییبو با تعجب نگاهش کرد و ناباورانه پرسید : هنوزم روی حرفت هستی؟!

جان هم با اطمینان جواب داد: متاسفم ییبو .....
میدونم که اون اتفاقات چقدر واست سنگین و تلخ بوده ،اما ....من ....
من واقعا نمیخوام این مراسمو از دست بدم!

ییبو با نگاهی که پر از دلخوری بود روشو برگردوند و در حالیکه از کتابخانه خارج میشد جواب داد: باشه ....
فهمیدم ، دیگه نیازی به توضیحات اضافه نیست ، میتونی بری!
و بدون حرف دیگه ای به اتاق خوابش برگشت !

جان کلافه آه کشید ،سرشو روی میز تحریر گذاشت و زیر لب غر زد: اوه ...خدایا ....من ...باید چکار کنم ؟!

همون موقع و به  صدای گوشیش سرشو بالا آورد و با دیدن اسم یوبین لبخند زد  و با خودش گفت : همیشه وقت خوبی سراغمو میگیری!

تماسو برقرار کرد و با خوشحالی پرسید: هییی ...پسر !
چطوری ؟!
چی شده که یاد من کردی؟!
یوبین لبخند زنان جواب داد: ببند دهنتو شیائو جان ...
اونی که باید اعتراض داشته باشه منم!

جان هم خندید و گفت: باشه ...باشه ...قبوله !
حالا چی شده ؟!
خوبی؟!

یوبین سرخوش خندید و گفت: من آره ...
ولی هایکوآن نههه....
وای نیستی که ببینی دو سه روزه مثل یه مرغ سرکنده بال بال میزنه!
با دیدن حال و روزش قسم خوردم که هیچوقت زن نگیرم!

جان سرشو تکون داد و جواب داد: دیگه به توام اطمینانی نیست ...تو ام قدم اول حماقتو برداشتی ....
حالا بگو ببینم چه خبره ؟!

یوبین ادامه داد: میخوام بهت لطف بکنم و فردا باهات بیام خرید!
آخه میدونم که سلیقه ات بده و باید خودم توی انتخاب لباس کنارت باشم ، وگرنه فردا شب آبرومو میبری!

جان با تعجب پرسید: یاااا ...یوبینا ، نکنه تو دوربینی چیزی اینورا کار گذاشتی؟!
از کجا فهمیدی که من هنوز لباس مناسبی نخریدم ؟!

یوبین گلوشو صاف کرد و با غرور جواب داد: ما اینیممم دیگه!
در ضمن من جنس توی تنبل دقیقه ی نودی رو میشناسم !
اهاااا...راستی ...اون رییس بداخلاقت فردا رو بهت مرخصی میده ؟!
میتونی بیای؟!

جان سرشو تکون داد و گفت: آره ...مشکلی نیست ، میام !
و درضمن رییس من آدم بدی نیست ...

یوبین با لبخند پرسید: اوه ...اوه ....چه خبره؟!
دیگه داری ازش دفاع میکنی؟!
کی بود که اون روزای اول فکر میکرد تو یه پادگان نظامی گیر کرده و داره خفه میشه ؟!

first love Donde viven las historias. Descúbrelo ahora