فرصت :
نامجون با شنیدن این حرف با آرامش لبخند زد و چیزایی روی برگه یادداشت کرد ،بعد رو به اون دو نفر کرد و ادامه داد: این بخش اول مشاوره ی امروز بود ، در ادامه میخوام با ییبو حرف بزنم ، جان...میشه لطفا ما رو تنها بزاری ؟!
جان با رضایت لبخند زد و گفت : البته! من بیرون منتظر می مونم !
نامجون تماسی با منشیش گرفت و گفت: لطفا یه قهوه به آقای شیائو بدید تا ما کارمون رو ادامه بدیم !
بعد از خروج جان دوباره رو به ییبو کرد و گفت: خووب، بریم سر بحث دوم!
ییبو با اخم نگاهش کرد و گفت : چه بحثی ؟!
من مشکل خاصی ندارم !نامجون لبخند زد و ادامه داد: میدونم ، این بخش از صحبت امروزمون بازم در مورد رابطه ی تو و جانه ....
میخوام کمی از روزهای اول آشناییتون بگی ....
من مدت زیادیه که تو رو میشناسم و از برخوردایی که امروز دیدم و از حرفایی که جان در جلسات قبل عنوان کرده، به نتایج خاصی رسیدم ، اما دلم میخواد تو هم کمی در این راه کمکم کنی!ییبو سرشو تکون داد و با حرص جواب داد: اونقدر تجربه دارم که بدونم این یعنی چی !
بهم بگو ،دقیقا چی میخوای بدونی؟!نامجون سرشو با خنده تکون داد و گفت : احساساتت ، رابطه ات و جایگاه جان توی قلب و روحت!
ییبو با همون قیافه ی ناراضی جواب داد: و این موارد ،احیانا جزو روابط شخصی و خصوصی محسوب نمیشن؟!
نامجون ادامه داد: و من روانشناس هر دوی شما هستم ....
هر دونفر شما مشکلات زیادی در زندگی شخصیتون داشتید و زندگی مشترکتون یهویی شروع شده و حفره های زیادی داره ...
و اگه نتونید این حفره های دردناکو از بین ببرید ، به دردسر میفتید!تو خودت یه نویسنده هستی ،هوش و نبوغ بالایی داری ،و کتابای زیادی خوندی ....
پس حتما خیلی خوب میفهمی که منظورم چیه ، درسته؟!ییبو سرشو تکون داد و با تردید شروع به صحبت کرد: من به خاطر مشکلاتی که توی کار با هایکوان داشتم مجبور شدم ویراستارمو عوض کنم ،البته فکر میکنم جان این قسمتا رو واست تعریف کرده باشه ...
اما دیدار اول من و جان خیلی خاص بود ،اون شیطون کوچولو مست و گیج بود و نصفه شب اشتباهی اومده بود دم خونه ی من....
و کمی بعد انگار که خاطرات خوبی رو مرور میکرد و لبخند کوچیکی روی لباش بود.
سرشو تکون داد و ادامه داد: هنوز هم نمیفهمم اون شب چرا اومده بود اونجا!
اما انگار سرنوشت مشترکمون اونو به اونجا کشیده بود، وقتی در و باز کردم و اونجوری توی بغلم از حال رفت ...
برای چند لحظه ...نفسم حبس شد!
BINABASA MO ANG
first love
FanfictionFirst love تمام شده📗📕 درسته ... من دوستش دارم ... این پسر تنهای مغرور کم حرفو دوست دارم ! بعد چشماشو توی صورت ییبو چرخوند و توی ذهنش ادامه داد: چشمای خوشگلشو که با علاقه نگام میکنه دوست دارم ... دماغ خوشگلشو دوست دارم ، وقتی دلخور میشه ، چینش می...