پارت ۳۱

936 242 62
                                    

فرصت :

نامجون با شنیدن این حرف با آرامش لبخند زد و چیزایی روی برگه یادداشت کرد ،بعد رو به اون دو نفر کرد و ادامه داد: این بخش اول مشاوره ی امروز بود ، در ادامه میخوام با ییبو حرف بزنم ، جان...میشه لطفا ما رو تنها بزاری ؟!

جان با رضایت لبخند زد و گفت : البته! من بیرون منتظر می مونم !

نامجون تماسی با منشیش گرفت و گفت: لطفا یه قهوه به آقای شیائو بدید تا ما کارمون رو ادامه بدیم !

بعد از خروج جان دوباره رو به ییبو کرد و گفت: خووب، بریم سر بحث دوم!

ییبو با اخم نگاهش کرد و گفت : چه بحثی ؟!
من مشکل خاصی ندارم !

نامجون لبخند زد و ادامه داد: میدونم ، این بخش از صحبت امروزمون بازم در مورد رابطه ی تو و جانه ....

میخوام کمی از روزهای اول آشناییتون بگی ....
من مدت زیادیه که تو رو میشناسم و از برخوردایی که امروز دیدم و از حرفایی که جان در جلسات قبل عنوان کرده، به نتایج خاصی رسیدم ، اما دلم میخواد تو هم کمی در این راه کمکم کنی!


ییبو سرشو تکون داد و با حرص جواب داد: اونقدر تجربه دارم که بدونم این یعنی چی !
بهم بگو ،دقیقا چی میخوای بدونی؟!


نامجون سرشو با خنده تکون داد و گفت : احساساتت ، رابطه ات و جایگاه جان توی قلب و روحت!

ییبو با همون قیافه ی ناراضی جواب داد: و این موارد ،احیانا جزو روابط شخصی و خصوصی محسوب نمیشن؟!

نامجون ادامه داد: و من روانشناس هر دوی شما هستم ....
هر دونفر شما مشکلات زیادی در زندگی شخصیتون داشتید و زندگی مشترکتون یهویی شروع شده و  حفره های زیادی داره ...
و اگه نتونید این حفره های دردناکو از بین ببرید ، به دردسر میفتید!

تو خودت یه نویسنده هستی ،هوش و نبوغ بالایی داری ،و کتابای زیادی خوندی ....
پس حتما خیلی خوب میفهمی که منظورم چیه ، درسته؟!


ییبو سرشو تکون داد و با تردید شروع به صحبت کرد: من به خاطر مشکلاتی که توی کار با هایکوان داشتم مجبور شدم ویراستارمو عوض کنم ،البته فکر میکنم جان این قسمتا رو واست تعریف کرده باشه ...

اما دیدار اول من و جان خیلی خاص بود ،اون شیطون کوچولو مست و گیج بود و نصفه شب اشتباهی اومده بود دم خونه ی من....

و کمی بعد انگار که خاطرات خوبی رو مرور میکرد و لبخند کوچیکی روی لباش بود.

سرشو تکون داد و ادامه داد: هنوز هم نمیفهمم اون شب چرا اومده بود اونجا!
اما انگار سرنوشت مشترکمون اونو به اونجا کشیده بود، وقتی در و باز کردم و اونجوری توی بغلم از حال رفت ...
برای چند لحظه ...نفسم حبس شد!

first love Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon