تجاوز:جان با نگاهی ترسیده به چشمای خشمگین ییبو نگاه کرد و به آرامی جواب داد: من ...
من ...متاسفم ....
ییبو ...منو ببخش ...
باور کن نمیخواستم بهت دروغ بگم ....ییبو سرشو جلو برد و لباشو روی گردن جان گذاشت و پوست حساس گردنش رو به شدت مکید ...
جان از درد فریاد کشید و بازهم تقلا کرد تا خودشو نجات بده ، اما کاملا گیر افتاده بود و نمیتونست کاری بکنه ....
ییبو با حرص پوست گردن جان رو مکید ،لیسید و بعد دوباره نگاش کرد وبا خشم بهش گفت: به من ...
دروغ میگی؟!
به همین راحتی ؟!
ببینم تا بحال چند بار بهم دروغ گفتی و من احمق نفهمیدم ....
ها .....چند بار؟!جان با التماس جواب داد: ییبو ، خواهش میکنم بس کن ...
خواهش میکنم ...
تو مستی ...
نمیفهمی چی شده ...
بزار حالت بهتر بشه ...
همه چی رو واست توضیح میدم ...اما ییبو دیگه نمیخواست چیزی بشنوه ، با حرص به لبای جان حمله کرد و با بوسه های وحشیانه و گازهای
بیرحمانه ای که از لبای جان میگرفت اونو به گریه انداخت ....جان مرتبا صورتشو تکون میداد و دست و پا میزد ،اما ییبو تنشو روی بدن جان هوار کرده بود و اجازه ی تکون خوردن نمیداد....
جان با حرص فریاد زد: ولم کن ....
تو دیوونه شدی !
ولم کن ......ییبو دوباره سرشو پایین برد و شروع به گذاشتن مارکهای دردناک روی گردن جان کرد!
جان با حرص داد زد: اینکارو نکن ....
ییبووو....بسهههه.....ولم کن ....
داری اذیتم میکنی .....ولم کن!اما ییبو کاملا مست ، عصبانی و از خود بیخود بود....
و انگار التماسها و گریه های جان بیشتر از قبل اونو تحریک میکرد تا به کارش ادامه بده !جان با چنگ و دندون شروع به مقابله کرد ،اما ییبو با یه حرکت سریع هر دو دست جان رو با یه نوار
پارچه ای بهم بست و اونو به تاج تخت محکم کرد .جان با وحشت نگاش کرد و با ترس بهش گفت : یی....ییبو داری ...چکار میکنی ؟!
ییبوووو!ییبو سرشو بالا آورد ،نگاهی به چشمای وحشتزده ز جان انداخت و با حرص جواب داد: تنبیه ...
باید تنبیه بشی تا دیگه بهم دروغ نگی !بعد با عجله لباسای جان رو از تنش در آورد ، جان همچنان التماس میکرد و وقتی که از اینکار به
نتیجه ای نرسید ، یهو دیوونه شد و با عصبانیت داد کشید:ولم کن ...
به خدا اگه بهم دست بزنی ولت میکنم ...
دیگه منو نمیبینی ....
آخ ....فریاد دردناکش باعث شد برای چند لحظه از ترس ساکت بشه ، ییبو با خشونت تمام و بدون هیچ آمادگی قبلی واردش شده بود، یه تجاوز به تمام معنا....
جان اونقدر شوکه بود که برای چند لحظه فقط در سکوت اشک ریخت ، اما با ضربات وحشیانه ی ییبو یهو به خودش اومد و سعی کرد با التماسهای مداوم ییبو رو به خودش بیاره .
ESTÁS LEYENDO
first love
FanficFirst love تمام شده📗📕 درسته ... من دوستش دارم ... این پسر تنهای مغرور کم حرفو دوست دارم ! بعد چشماشو توی صورت ییبو چرخوند و توی ذهنش ادامه داد: چشمای خوشگلشو که با علاقه نگام میکنه دوست دارم ... دماغ خوشگلشو دوست دارم ، وقتی دلخور میشه ، چینش می...