پارت ۴۲

815 221 79
                                    

لیسا:

جان با شنیدن این حرف برای چند ثانیه سکوت کرد ....

ییبو دوباره نگاهش کرد و گفت:  نمیتونم ؟!
حقشو ندارم؟!

جان که میدونست ییبو منتظر یه جواب نادرسته تا ازش عصبانی بشه ...
نفسی گرفت و در حالیکه سعی میکرد آروم باشه جواب داد: البته که می تونی ...
فقط کاش ...
کاش قبلش به من خبر می دادی ...
تا اونجوری بهم نریزم !

ییبو با شنیدن این حرف برگشت و نگاش کرد وبا ناراحتی بهش گفت: چراا...
چرا باید از اومدن من بهم بریزی؟!

جان بلافاصله سعی کرد حرفی رو که زده اصلاح کنه و جواب داد: منظورم این نبود .....
اوه خدایا ...چجوری بگم ....
ببین ....
من ...هنوز به کسی در مورد خودمون چیزی نگفتم ...
یعنی اینکه کسی نمیدونه که من گی ام ....

نفسشو با آه بیرون داد و با صدایی که رو به تحلیل میرفت ،ادامه داد: من ....
مثل تو قوی نیستم...
منکه قبلا هم بهت گفتم ...
من سالها این مساله رو از همه پنهان کردم ...
اون وقت چطور انتظار داری که یهو راه بیفتم و به تمام دنیا بگم که من گی هستم ....

و با ناراحتی لبشو گزید و سرشو پایین انداخت!

ییبو با شنیدن این حرف ، عصبی و کلافه نگاش کرد و گفت: لازم نیست به همه ی دنیا خبر بدیم ....
فقط خودمون بدونیم و قبولش کنیم کافیه!
تو از این کار من ناراحتی ...
چون از گی بودن خودت ناراحتی !
هنوزم نتونستی این حقیقتو قبول کنی!

جان با ناراحتی سرشو تکون داد و گفت: متاسفم ...
تو درست میگی ...
لطفا کمی به من مهلت بده !
باید بتونم این مساله رو برای خودم هضم کنم !
متاسفم ییبو...
اما ...دیگه نیا سر کارم !
اما بهت قول میدم که خیلی زود باهاش کنار میام!

ییبو سرشو  به آرامی تکون داد و با دلخوری بهش گفت: باشه ...
حالا برو لباساتو عوض کن ...حتما خسته ای و حسابی گشنته!

جان هنوزم  از اتفاق پیش اومده ناراحت بود، اما نمیخواست بحث بیشتری پیش بیاد ...
و به همین خاطر سکوت کرد  و بدون هیچ حرفی به اتاق رفت تا لباس راحتی بپوشه!

بعد از نهاری که با دلخوری کامل و در سکوت محض خورده شد ، ییبو نگاهی به جان کرد و گفت : من خودم میز و جمع میکنم ،برو استراحت کن!

و جان هم بدون هیچ حرفی ازش تشکر کرد و به اتاق خواب رفت ،تا کمی استراحت کنه ....

هنوز ده دقیقه بیشتر نگذشته بود که گوشیش زنگ خورد ...

جان صدای ییبو رو شنید که از توی آشپزخونه داد زد: من گوشیتو میارم واست ....

و جان نیم خیز روی تختخواب منتظر یببو موند ...‌

اما هنوز چیز زیادی نگذشته بود که دوباره صدای معترض ییبو رو شنید که میگفت: جااان ...اینجا ...چه خبره!

first love Where stories live. Discover now