_____جدایی____
بعد از قطع تماس نامجون ، جان با تمام وجود درد میکشید و در حالیکه سعی میکرد صداشو توی بالشتش خفه کنه ، با نهایت دردی که حس میکرد زار میزد!
کوکی از یه ساعت قبل بیدار شده بود ،صبحانه رو آماده کرده بود و منتظر بود تا جان هم بیدار بشه ، اما وقتی صدای مکالمه ی جان رو شنید ،دوباره به اتاق خوابش برگشت تا مزاحم جان نباشه ...
و بعد از اینکه صدای گریه ی جان رو شنید ،با ناراحتی زیاد توی اتاق منتظر موند تا جان کمی با خودش خلوت کنه ، دلش نمیخواست مزاحمش بشه ، بهر حال کوکی به اندازه ی تهیونگ با جان صمیمی نبود و نمیخواست در این موقعیت معذبش کنه !
جان کمی بعد آروم شد ،با ناراحتی زیاد از اتاق خواب خارج شد و خودشو به سرویس بهداشتی رسوند.
کوکی هم از اتاقش خارج شد و وقتی با جان روبرو شد ، بهش صبح بخیر گفت و ازش خواست تا برای خوردن صبحانه بیاد .
جان با شرمندگی سرشو تکون داد و گفت: متاسفم که باعث زحمت و دردسر شما هم شدم ، اما من اشتها ندارم ، برمیگردم توی اتاقم !
کوکی کمی مکث کرد و بعد ویلچرش رو به طرف اتاق جان هول داد ، در زد و گفت: میتونم چند دقیقه مزاحمت بشم ؟!
جان با شرمندگی جواب داد: اوه ....البته!
من متاسفم ....که آرامش شما رو بهم زدم ...کوکی بلافاصله جواب داد: خواهش میکنم ، تو اصلا مزاحم نیستی ، فقط میخواستم کمی با هم حرف بزنیم .
راستش از دیشب خیلی نگرانت هستم ، نمیدونم چه اتفاقی افتاده ، اما اگه دلت بخواد میتونی باهام حرف بزنی !
جان با ناراحتی سرشو پایین انداخت و لبشو گزید!
کوکی کمی مکث کرد و بعد ادامه داد: متاسفم ، نمیخوام تو رو به زحمت بندازم ، اما چون خودمم خیلی تحت فشار هستم و به یه گوش شنوا نیاز دارم ، فکر کردم شاید بتونیم کمی با هم درد و دل کنیم !
جان سرشو بالا آورد ، با تعجب نگاهش کرد و گفت : مگه مشکلات شما با پدر تهیونگ حل نشده ؟!
چند روز قبل تهیونگ بهم گفته بود که گویا پدرش باهاش تماس گرفته و شما رو بخشیده ....
کوکی سرشو با تاسف تکون داد و در حالیکه کمی نزدیکتر میرفت ، به آرامی جواب داد: در واقع این فکر من بود ، من ازشون خواستم تا با تهیونگ تماس بگیرند و همچین حرفی بزنند!
جان با شنیدن این حرف با تعجب کنار کوکی نشست و پرسید: منظورت چیه ؟!
کوکی لبخند تلخی زد و گفت: در واقع پدر تهیونگ ما رو نبخشیده ....
من چند روز پیش فهمیدم که وضع مالی ما خیلی بده ...
در واقع دیگه هیچ پس اندازی نداریم و حتی پول پیش خونه رو هم از دست دادیم !

ESTÁS LEYENDO
first love
FanficFirst love تمام شده📗📕 درسته ... من دوستش دارم ... این پسر تنهای مغرور کم حرفو دوست دارم ! بعد چشماشو توی صورت ییبو چرخوند و توی ذهنش ادامه داد: چشمای خوشگلشو که با علاقه نگام میکنه دوست دارم ... دماغ خوشگلشو دوست دارم ، وقتی دلخور میشه ، چینش می...