پارت ۸

1K 285 96
                                    

زندگی جدید:

هنوز یه ساعتی وقت داشت ،و نشستن توی وان آب گرم باعث شد کم کم چشماش گرم بشه و ناخواسته خوابش برد!

ییبو  هم تمام این مدت توی اتاقش بود، امروز به خاطر این اتفاق نتونسته بود زیاد بنویسه، اما چیزی که باعث ناراحتیش شده بود عقب  افتادن از برنامه ی مشخصش نبود، بلکه تماس هایکوان بود که بهش گفته بود داره به دیدنش میاد ، و ییبو اصلا نمیخواست در این موقعیت جان، چیزی در مورد وضعیتش بدونه !

بخاطر همین لباسشو پوشیده بود و دم در  عمارت منتظر بود تا هایکوآن برسه .

هنوز ده دقیقه نگذشته بود که اتومبیلش رسید ،و هایکوآن که کاملا از دستش کلافه بود بدون هیچ مقدمه ای به طرفش اومد و با حرص دادزد: ییبو دیگه داری شورشو درمیاری !
من طرف حساب  تو هستم  ،چرا بقیه رو آزار میدی؟!

ییبو نگاهشو به صورت هایکوآن دوخت و بعد با نیشخند جواب داد: اون خودش میدونه که گناهکاره ، و در ضمن هر چی که بین ماست هیچ ربطی به اون نداره ، همش یه راز بین من  و توئه ...هر چند میدونم که راز نگهدار خوبی نیستی!

هایکوآن زهر طعنه ی ییبو رو گرفت ،با ناراحتی نگاهش کرد و گفت: تا کی میخوای به خاطر اون اشتباه منو شکنجه کنی؟!

ییبو با شنیدن این حرف ، با غیظ  روشو برگردوند و با خشم  جواب داد:  تا ابد ...همونطور که هنوزم  دارم زجر میکشم و همه چیزمو  بخاطرش از دست دادم!

هایکوآن با شنیدن این حرف سرشو پایین انداخت ،چند لحظه مکث کرد و بعد زیر لب ادامه داد: من متاسفم ...
ییبو ...خواهش میکنم ...
با جان کاری نداشته باش!
اون ...اون بچه ی صاف و ساده ایه ،اهل هیچی نیست !
به خدا اون مثل من نیست ، من خودم به جای همه ی روزهای سختی که گذروندی تقاص پس میدم ......

ییبو با شنیدن این حرف خندید، خنده ای دیوانه وار و هیستریک و با حرص  جواب داد: چطوری ؟!
میتونی.. تک تک اون ...روزهایی رو ...که توی بیمارستان روانی بودم بهم برگردونی؟!
صداش بتدریج بالاتر رفت و ادامه داد: میتونی پدرم ....مادرم .... و خانواده مو بهم برگردونی ؟!
دِ لعنتییی ...حرف بزن ...میتونی ؟!
من حتی دیگه فامیل خانوادگیمو ندارم ... هههه...مسخره است ... من حالا یه پوسته ی توخالی هستم که هر لحظه ممکنه باد ببرتش!
میفهمییی؟!
و با مشت توی سینه ی هایکوآن کوبید!

بعد  خودشو عقب کشید ،نفسی گرفت و  با اخم ادامه داد : تو و اون فامیل لعنتی دیگه واسم هیچ اهمیتی ندارید ....
و نمیتونید توی زندگی من دخالت کنید ،از همون روزی که   راز منو به پدرم لو دادی و زندگیمو به جهنم تبدیل کردی تا حالا ، دیگه  همه تون واسم مُردید!

اما در خصوص این پسر ،من میخوام این کتاب لعنتی رو باهاش تموم کنم ، نمیخوام دوباره ویراستارمو عوض کنم و اگه بخوای هی بهش زنگ بزنی و تحریکش کنی ،تمام حق و حقوق انتشار کتابمو از شرکتتون پس میگیرم و  دیگه باهاتون همکاری نمیکنم ، پس بهتره دیگه این طرفا پیدات نشه و سعی نکنی اونو از ادامه ی اینکار منصرف کنی!
و این بار آخریه که تو رو  اینطرفا میبینم ، وگرنه کاری میکنم که زندگیت مثل من سیاه بشه ! فهمیدی ؟!

first love Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang