پارت ۲۹

938 258 55
                                    

دعوا:

جان با تردید فراوان نگاهش کرد و گفت : چطور میتونم ...باید چکار کنم؟!

نامجون کمی به فکر فرو رفت و جواب داد: باید کاری کنی که ازش دور بشی ، کمی فاصله ی مجاز ، به نحوی که نتونه کاملا کنترلت کنه !
شغل تو ویراستاریه درسته؟!

جان سرشو تکون داد و گفت: آره ...
و برای همین با ییبو آشنا شدم ، اما مطمعن نیستم بتونم اینجا هم کار کنم، تسلط زیادی به زبان کره ای ندارم!

نامجون کمی فکر کرد و ادامه داد: هوووم ...باید به فکر یه شغل دوم باشیم ...
یه کاری که توش مهارت داشته باشی و بتونی اینجا هم از پسش بر بیای!

جان با شنیدن این حرف جواب داد: من...حسابداری هم بلدم ...اگه بتونم ....‌

نامجون باشنیدن این حرف لبخند زد و گفت: این خوبه ...خیلی خوبه ....

یکی از دوستام یه فروشگاه بزرگ داره ، فکر میکنم برای بخش حسابداریش نیاز به همکار داشته باشه ...

یا اگه نباشه هم میتونه بطور موقت توی بخش صندوق داری استخدامت کنه!
مشکلی با اینکار نداری؟!

جان لبخند زد و گفت: نه ..خیلی هم عالیه ...
ممنونم که کمکم میکنید!

قرار شد نامجون با دوستش صحبت کنه و در صورتیکه موافقتشو جلب کرد ، در جلسه ی پس فردا که ییبو هم حاضر میشه ،این مساله رو باهاش مطرح کنه!

جلسه ی دومم به پایان رسید ،جان در پایان جلسه کمی آرومتر شده بود و از اینکه از نامجون کمک میگرفت خوشحال بود!

در مسیر برگشت از شیهو خواست کنار یه فروشگاه نگه داره تا کمی خرید کنه ، دلش میخواست واسه ییبو دسر بپزه و خوشحالش کنه !

شیهو هم با کمال میل همراهیش کرد و بالاخره وقتی به خونه رسیدند که هوا کم کم تاریک میشد !

جان بلافاصله به طبقه ی بالا رفت تا ییبو رو ببینه ، دلش واسش تنگ شده بود و میدونست که ییبو هم حسابی از تنهایی کلافه شده، با باز شدن در از همونجا پرانرژی صداش کرد: بوووو.....عزیزمممم....کجایی؟!
من برگشتم!

ییبو که در تمام سه ساعت گذشته توی اتاق کارش بود ،با خستگی بیرون اومد و به در تکیه داد، جان وسایلیو که خریده بود روی کانتر آشپزخونه گذاشت و به طرف ییبو دوید ،دستاشو دور گردنش حلقه کرد و لباشو بوسید!

ییبو با این حرکت شوکه شد ،کمی به عقب رفت ...
اما بلافاصله تعادلشو حفظ کرد و دستاشو دور کمر جان پیچید و با لذت لبخند زد و پرسید:
هییی....شیائو جان ...
انگار خیلی حالت بهتره ‌....

جان با لبخند نگاش کرد!
در فاصله ی کوتاهی از صورت خسته ی ییبو که توی آغوشش گرفته بود نگاش کرد و با خودش فکر کرد : من ... این پسرو دوستش دارم ...
خیلی دوسش دارم ...
و دلم میخواد کمکش کنم ....
دلم میخواد از این جهنمی که واسش ساختن ،نجاتش بدم!

first love Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz