دعوا:
جان با تردید فراوان نگاهش کرد و گفت : چطور میتونم ...باید چکار کنم؟!
نامجون کمی به فکر فرو رفت و جواب داد: باید کاری کنی که ازش دور بشی ، کمی فاصله ی مجاز ، به نحوی که نتونه کاملا کنترلت کنه !
شغل تو ویراستاریه درسته؟!جان سرشو تکون داد و گفت: آره ...
و برای همین با ییبو آشنا شدم ، اما مطمعن نیستم بتونم اینجا هم کار کنم، تسلط زیادی به زبان کره ای ندارم!نامجون کمی فکر کرد و ادامه داد: هوووم ...باید به فکر یه شغل دوم باشیم ...
یه کاری که توش مهارت داشته باشی و بتونی اینجا هم از پسش بر بیای!جان با شنیدن این حرف جواب داد: من...حسابداری هم بلدم ...اگه بتونم ....
نامجون باشنیدن این حرف لبخند زد و گفت: این خوبه ...خیلی خوبه ....
یکی از دوستام یه فروشگاه بزرگ داره ، فکر میکنم برای بخش حسابداریش نیاز به همکار داشته باشه ...
یا اگه نباشه هم میتونه بطور موقت توی بخش صندوق داری استخدامت کنه!
مشکلی با اینکار نداری؟!جان لبخند زد و گفت: نه ..خیلی هم عالیه ...
ممنونم که کمکم میکنید!قرار شد نامجون با دوستش صحبت کنه و در صورتیکه موافقتشو جلب کرد ، در جلسه ی پس فردا که ییبو هم حاضر میشه ،این مساله رو باهاش مطرح کنه!
جلسه ی دومم به پایان رسید ،جان در پایان جلسه کمی آرومتر شده بود و از اینکه از نامجون کمک میگرفت خوشحال بود!
در مسیر برگشت از شیهو خواست کنار یه فروشگاه نگه داره تا کمی خرید کنه ، دلش میخواست واسه ییبو دسر بپزه و خوشحالش کنه !
شیهو هم با کمال میل همراهیش کرد و بالاخره وقتی به خونه رسیدند که هوا کم کم تاریک میشد !
جان بلافاصله به طبقه ی بالا رفت تا ییبو رو ببینه ، دلش واسش تنگ شده بود و میدونست که ییبو هم حسابی از تنهایی کلافه شده، با باز شدن در از همونجا پرانرژی صداش کرد: بوووو.....عزیزمممم....کجایی؟!
من برگشتم!ییبو که در تمام سه ساعت گذشته توی اتاق کارش بود ،با خستگی بیرون اومد و به در تکیه داد، جان وسایلیو که خریده بود روی کانتر آشپزخونه گذاشت و به طرف ییبو دوید ،دستاشو دور گردنش حلقه کرد و لباشو بوسید!
ییبو با این حرکت شوکه شد ،کمی به عقب رفت ...
اما بلافاصله تعادلشو حفظ کرد و دستاشو دور کمر جان پیچید و با لذت لبخند زد و پرسید:
هییی....شیائو جان ...
انگار خیلی حالت بهتره ....جان با لبخند نگاش کرد!
در فاصله ی کوتاهی از صورت خسته ی ییبو که توی آغوشش گرفته بود نگاش کرد و با خودش فکر کرد : من ... این پسرو دوستش دارم ...
خیلی دوسش دارم ...
و دلم میخواد کمکش کنم ....
دلم میخواد از این جهنمی که واسش ساختن ،نجاتش بدم!
CZYTASZ
first love
FanfictionFirst love تمام شده📗📕 درسته ... من دوستش دارم ... این پسر تنهای مغرور کم حرفو دوست دارم ! بعد چشماشو توی صورت ییبو چرخوند و توی ذهنش ادامه داد: چشمای خوشگلشو که با علاقه نگام میکنه دوست دارم ... دماغ خوشگلشو دوست دارم ، وقتی دلخور میشه ، چینش می...