تغییرات:
بعد از این گفتگوی کوتاه ، هر دو در آتش بسی موقتی به اتاق غذاخوری رفتند ،و در سکوت کامل صبحانه خوردند.
جان گاهی زیر چشمی نگاهی به ییبو مینداخت که سخت توی فکر فرو رفته بود ، و با دیدن این وضعیت با خودش لبخند میزد ، همینکه تونسته بود ذهنشو درگیر کنه عالی بود، با خودش تکرار کرد: من خیلی زود عوضت میکنم وانگ ییبو!
و با خیال راحت صبحانه شو تموم کرد و به سالن کتابخانه برگشت!
ییبو هم بعد از اینکه برای مدت کوتاهی به اتاقش رفت ، به سالن برگشت و دوباره کنار پنجره نشست و مشغول نوشتن شد .تا عصر به همین ترتیب گذشت ،جان چند بار سعی کرد تا نگاه یواشکی ییبو رو مثل همیشه شکار کنه ،اما انگار ذهن ییبو اونقدر درگیر شده بود که کمتر به اطرافش توجه میکرد .
و حتی وقتی برای صرف نهار رفته بودند ،عملا خودشو با غذا سرگرم میکرد و از نگاه مستقیم و پرسشگر جان در میرفت!بعد از نهار ، ییبو نگاه کوتاهی به جان انداخت و گفت: کمی بی حوصله هستم ،ترجیح میدم استراحت کنم ، تو کارتو ادامه بده !
و بدون اینکه منتظر جواب جان بمونه به طرف اتاقش رفت.با ورود به اتاق خوابش نفس راحتی کشید و خودشو روی تختخواب انداخت، نمیفهمید چشه ...بعد از پیشنهاد جان یکسره با خودش کلنجار رفته بود ،از طرفی دلش میخواست به جان نزدیکتر بشه ،و از طرفی اصلا دلش نمیخواست آرامش و نظم زندگیشو بهم بزنه !
میدونست که دوستی و صمیمیت بیشتر با جان به معنای حذف بسیاری از قوانینی خواهد بود که در سالهای اخیر به کمک اونا به آرامش رسیده بود.
و از طرفی میدونست که مخالفت با جان ،به معنای از دست دادنشه ،و دلش نمیخواست جان رو به همین راحتی از دست بده !جان هم بعد از فرار ییبو با تعجب به جای خالیش نگاه کرد ،نمیدونست که ییبو الان دقیقا در چه حالیه ولی با همین فرار اولیه به شدت استرس و اضطراب بیش از حدش پی برده بود، مسلما قبول هر تغییری سخته و جان خودش قبلا از این مرحله گذشته بود!
روز بعد مسلما با جوّی آرام تر آغاز میشد ،اگه تلفن خونه به صدا در نمیومد و خانم لین رو آشفته نمیکرد!
داماد خانم لین بهش خبر داده بود که نوه اش زودتر از موعد بدنیا اومده و از اونجایی که اونا توی کشور کره زندگی میکردند و تنها بودند ،خانم لین باید بلافاصله پیششون میرفت و این برخلاف برنامه ریزی قبلی بود.
جان نگاهی به چهره ی مضطرب خانم لین انداخت و با لبخند جلوتر رفت ،دستشو گرفت و با مهربانی بهش گفت: خانم لین...من حال شما رو درک میکنم ، بهتره به فکر دخترتون باشید و هر چه زودتر راه بیفتید ،من کاملا مراقب وضعیت اینجا هستم!
ییبو هم با شنیدن این حرف نگاهی به خانم لین کرد و گفت: زودتر راه بیفتید ...
نگران من نباشید ، ده روز بدون شما اونقدرم سخت نیست !
![](https://img.wattpad.com/cover/259225855-288-k685021.jpg)
DU LIEST GERADE
first love
FanfictionFirst love تمام شده📗📕 درسته ... من دوستش دارم ... این پسر تنهای مغرور کم حرفو دوست دارم ! بعد چشماشو توی صورت ییبو چرخوند و توی ذهنش ادامه داد: چشمای خوشگلشو که با علاقه نگام میکنه دوست دارم ... دماغ خوشگلشو دوست دارم ، وقتی دلخور میشه ، چینش می...