پارت ۲۵

1.1K 279 119
                                    

اولین رابطه :

(با آب قند وارد شوید 🍺🍺🍺...با احتیاط)

ییبو که حالا با شنیدن این حرف ،شوکه و مات و مبهوت نگاهش میکرد ، برای چند لحظه حرفی نزد و بعد به آرامی پرسید:
چی ..گفتی؟!

جان لبخند زد و تکرار کرد:
دوستت دارم !

ییبو کمی نگاش کرد ، بدون هیچ حرفی فقط  نگاش کرد ...
انگار کم کم متوجه حرف جان شد و یهو دستشو کشید و تنشو توی بغلش فشار داد، و با صدایی لرزان نالید:
اوه ..خدای من!
باورم نمیشه ....این ...این خواب نیست ...درسته ؟!

جان هم دستاشو دور کمر ییبو حلقه کرد و با لبخند جواب داد:
نه ..نه ییبو!
این واقعیه ...کاملا واقعی!



ییبو سرشو توی گردن جان فرو برد و عمیق نفس کشید و لب زد:
باورم نمیشه!
فکر نمیکردم رویای هر شبم واقعی بشه ...

جان خندید و با شیطنت پرسید:
چه رویایی...ببینمت ...
تو هر شب همچین رویاهایی داشتی ؟!





ییبو هم لبخند زد و با شیطنت جواب داد:
فکر نمیکنم واقعا دلت بخواد بدونی...مگه نه ؟!





جان به آرامی با مشت توی پهلوی ییبو زد و گفت : پسره ی منحرف !

و صدای خنده ی آروم ییبو زیباترین صدایی بود که بعد از مدتها شنید !
با لذت چشماشو بست و تنشو به خودش فشار داد!

ییبو که هنوز هم شوکه بود ، سعی کرد از حصار آغوش جان بیرون بیاد و در همون حال ادامه داد:
عاشقتم شیائو جان!

جان باورش نمیشد ،با لبخندی که از روی لباش پاک نمیشد نگاهش کرد و گفت :
مطمعنی ؟!
واقعا عاشقمی؟!




ییبو با اطمینان سرشو تکون داد و گفت:
خیلی خیلی عاشقتم !






جان به آرامی پلک زد و سرشو پایین انداخت و گفت: ولی من هنوز مطمعن نیستم ...میدونی ...
منم دوستت دارم ...
بعد از این جدایی دوماهه فهمیدم که دوستت دارم ...
هر روز و هر شب بهت فکر میکردم ...
اینکه الان کجایی ...
در چه حالی هستی ...خوب میخوابی؟!
غذاتو میخوری؟!
هنوز هم مینویسی؟!
گاهی لبخند میزنی ؟!
کاش میتونستم گاهی ببینمت ....
و یهو به خودم اومدم و دیدم دیگه نمیتونم تحمل کنم ....
فقط باید میومدم و میدیدمت ...
باید خیالم راحت میشد ....
و حالا که اینجا هستم ،میدونم که اشتباه نکردم ....
منم دوستت دارم ... اینو مطمعنم !
اما ...عشق ....هنوز مطمعن نیستم!

و لبشو گزید و ادامه داد: متاسفم ...







ییبو دستشو دراز کرد و چونه ی جانو گرفت و صورتشو بالا آورد ، با لبخند نگاش کرد و بهش گفت : اشکالی نداره ...
همینکه گفتی دوستم داری عالیه ....
خوشحالم که اومدی ...
خوشحالم که کنارمی ...
و مطمعنم که کم کم عاشقم میشی!
بعد با شیطنت ادامه داد: آخه ...
مگه میشه عاشق من نشی!
و ابروهاشو بالا انداخت!

first love Where stories live. Discover now