پارت ۲۰

1.1K 285 113
                                    

فراتر از دوستی:

جان بعد از رفتن ییبو چند ثانیه همونجا نشست ،اما یهو با حس سرما یا از ترس تنهایی به خودش لرزید ، بسرعت از جاش بلند شد و با عجله خودشو به داخل عمارت رسوند.
سینی رو روی کانتر آشپزخونه گذاشت و بسرعت خودشو به تختخواب گرم و نرمش رسوند تا از شر این لرزش ناجور راحت بشه!

روز بعد جان زودتر از حد معمول بیدار شده بود و میخواست برای ییبو صبحانه درست کنه ، انگار اینکار هم بخشی از عادتای روزانه ی دلخواهش شده بود، صورتشو آب زد، توی آینه نگاهی به خودش انداخت و لبخند زد ، انگار هر روز بیشتر لبخند میزد و این خوب بود...
نه.... این عالی بود...

با خوشحالی پایین رفت و مشغول شد ، هنوز نیم ساعت نگذشته بود که صدای قدم های آروم ییبو رو شنید ،لبخند بزرگی روی لباش نشست ...

از کی به این صدا عادت کرده بود، خودشم نمیدونست ، اما خوب میدونست که هر بار با شنیدنش غرق شادی و هیجان میشد!

ییبو وارد شد و لبخند زد : صبحت بخیر!

از کی ییبو بهش لبخند میزد؟!

با لبخند بزرگی جواب داد: صبح تو هم بخیر!
زودتر بیدار شدی؟!

ییبو نگاهی به میز صبحونه انداخت و گفت: دیشب خیلی خوب خوابیدم ، بعد از مدتها هیچ کابوسی ندیدم!

جان با خوشحالی روبروی ییبو نشست و گفت: واقعا؟! این عالیههه!

ییبو مشغول خوردن شد و در همون حال ادامه داد: آره ...عالیه و ممنونم از تو !

جان با نگاه گرمش به لبای ییبو خیره شد و زیر لب جواب داد: من فقط گوش کردم ، هیچ کار خاصی نکردم ....

ییبو سرشو بالاتر آورد ،نگاهشو به چشمای جان دوخت و با آرامش گفت: و توی تمام این سالها ...
هیچکی...
به حرفای من گوش نکرده بود.ممنونم که سنگ صبور خوبی بودی!

هر دو در سکوتی که پر از حرفای نگفته بود، صبحانه میخوردند و گاهی نگاههای خوشحال و راضی همدیگه رو شکار میکردند و لبخندی تحویل همدیگه میدادند.

توی همین حال و هوا بودند که صدای تلفن خونه باعث شد از جا بپرند ،ییبو با تعجب نگاهی به جان کرد و گفت: کی میتونه باشه؟!
من کسی رو ندارم که ....

جان خودشو به تلفن رسوند و گوشیو برداشت ، میدونست که ییبو هیچوقت مستقیما تلفنو جواب نمیده و همیشه خانم لین اینکارو میکنه!

ییبو هم نگاهش میکرد و در فاصله ی کمی ایستاده بود.
چند ثانیه نگذشت که جان با لبخند بهش نگاه کرد و با خوشحالی گفت: اوه ...خانم لین !
حالتون خوبه؟!
بله ....البته ...ما هم خوبیم !

ییبو با ایما و اشاره ازش خواست تا اسپیکرو فعال کنه ، جان لبخند زنان گوشی رو روی اسپیکر زد و ادامه داد:اتفاقی افتاده خانم لین؟!
نگران بنظر میرسید؟!

first love Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang