پارت ۳۵

803 219 103
                                    


کوکی:

بعد از خوردن نهار، ییبو نگاهی به جان انداخت و گفت:من میزو جمع میکنم ،برو کمی استراحت کن !

جان با لبخند ازش تشکر کرد و تن
خسته شو به تختخواب رسوند و دراز کشید ...
میخواست منتظر ییبو بمونه ، اما اونقدر خسته بود که نفهمید کی خوابش برد!

 
یه ساعتی گذشته بود که صدای موبایلش باعث شد با خستگی چشماشو کمی باز کنه و کورمال کورمال بدنبال گوشیش بگرده ...

ییبو زودتر از جان دستش به گوشی رسید و با دیدن شماره ی ناآشنایی که روی گوشی میدرخشید ،به آرامی لب زد:جان عزیزم ...
یه تماس ناشناس داری...

و بعد از یه مکث کوتاه اضافه کرد: جااان ....فکر میکنم از چین باشه...
بهتره ببینی کیه؟!

 
جان که با شنیدن این حرف کمی هوشیارتر شده بود ،یهو از جا پرید و گفت: چی ...چی گفتی؟!
یعنی کیه ؟!

با تردید گوشی رو از دست ییبو گرفت و به شماره ی تماس ناآشنا خیره شد و خیلی زود نگاهش لرزید و با صدایی آروم لب زد: اوه...خدای من ....این ...
این خط مادرمه ..

..
 
ییبو با شنیدن این حرف نگاش کرد و به آرامی جواب داد : واقعا؟!

 
و بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد: نمیخوای جوابشو بدی ؟!

جان با نگاهی که میلرزید به گوشیش خیره شده بود و بالاخره جرات کرد و تماسو وصل کرد : الوووو.....
 

برای چند ثانیه هیچ صدایی به گوش نرسید و بعد صدای مادر با هق هقی آروم توی گوشش پیچید: جااان....پسرم!
 خودتی؟!
تو رو خدا ...حرف بزن!

 
جان هم با صدایی لرزان جواب داد: مادر...خوبی؟!

 
با شنیدن این حرف ،صدای مادر به ناله ی
دردناکی تبدیل شد و با اعتراض جواب داد: شیائو جان ....تو ....تو کجایی؟!
تو بهم قول داده بودی که خیلی زود باهام تماس میگیری؟!
چطور تونستی منو اینجوری نگران کنی؟!

جان با شرمندگی جواب داد: متاسفم مادر، نمیخواستم اینهمه وقت بیخبر بزارمتون  ...
اما ...نتونستم ...نشد ...

 
مادر با ناراحتی جواب داد: حالا ...حالت خوبه؟! کجایی ....
آخه تو کجایی؟!
و با آخرین سوال به هق هق افتاد!
 
جان با عجله جواب داد: مادر ...گریه نکن...من حالم خوبه ....
مجبور بودم ...
باید ...باید بالاخره راهمو انتخاب میکردم !
خودت گفتی برم سراغ کسی که کنارش خوشحالم ...
یادته؟!

مادر با همون حال گریان جواب داد: آره...من گفتم ...من گفتم ....
ولی نباید اینجوری ترکم میکردی!

 
جان دوباره با عجله جواب داد: من برمیگردم ...خیلی زود برمیگردم!
 
ییبو که از شنیدن این مکالمه ی نصفه و نیمه گیج شده بود، با اخم به جان خیره شده بود و هر لحظه نگرانتر میشد!

first love Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin