پارت ۱۰

1.1K 283 70
                                    

خیانت :

جان نمیدونست چه خبره ؟!
از شنیدن همین اطلاعات ناقص هم شوکه شده بود!

بعد از رفتن خانم لین به کتابخونه برگشت و سعی کرد روی کارش تمرکز داشته باشه ،اما مرتب حواسش پرت میشد و توی فکر میرفت :
یعنی چند سال قبل چه اتفاقی افتاده که اونقدر وحشتناک بوده که باعث شده ییبو از خانواده طرد بشه!
هایکوان گا ...
تو چکار کردی ؟!
چرا میخواستی منو از ییبو دور نگه داری؟!



و یهو به خودش میومد و میدید بیشتر از نیم ساعت گذشته و هنوز روی همون پاراگراف قبلی مونده ، با حرص سر خودش داد زد:
حواستو جمع کن ...
تو به ییبو قول دادی کار کنی!






اما حتی آوردن اسمش باعث میشد که غمی توی دلش بشینه ،دیدن قیافه ی ییبو و دردی که شب قبل تحمل کرده بود بهش ثابت میکرد که با حادثه ی خیلی تلخی روبرو بوده ...

اما جان دیوانه وار دلش میخواست بفهمه داستان چیه و اگه میتونه کمکش کنه!





شاید به خاطر اینکه خودش همچین حس و حالی رو تجربه کرده بود و میدونست خلا وحشتناکی که ییبو توش دست و پا میزنه چقدر دردناکه!




بالاخره اون روزم به پایان رسید ،ییبو بعد از استراحت حالش بهتر شده بود و برای خوردن شام به اتاق غذاخوری اومد ، البته که ییبو هم همچین فرصتی رو هرگز از دست نمیداد.





جان با دیدن دوباره ی ییبو خوشحال شد و بهش خبر داد که بخشی از متن رو ویرایش کرده ، و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: بعد از شام ....میتونم یه ساعت بیرون برم ؟!




ییبو با تعجب نگاش کرد و گفت:
این وقت شب؟!
کجا؟!



جان جواب داد: دیدن دوستم ...
و با دیدن قیافه ی اخموی یببو با عجله اضافه کرد : یوبین ...
دوست و هم اتاقی دانشگاهیم ‌...
چند روزی نبوده و برای مسابقات بوکس رفته بود ، حالا برگشته و خیلی دلم میخواد ببینمش و بُردشو بهش تبریک بگم !



بعد قیافه ی مظلومی به خودش گرفت و ادامه داد: البته بهش گفتم اگه شما اجازه بدید میرم!




ییبو سرشو بالا آورد و توی چشمای جان نگاه کرد و بعد از چند لحظه جواب داد:
قبل از نیمه شب برگرد!
مست نکن !
و تنهایی برگرد !
نمیخوام کسی تو رو بیاره ...
بخصوص کسایی که میشناسمشون!







جان با شنیدن این حرف بلافاصله سرشو تکون داد و بدون توجه به لحن دستوری ییبو با خوشحالی جواب داد:
قول میدم که زود برگردم ، تنهایی و در هوشیاری کامل!



ییبو سرشو تکون داد و بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شد ،اصلا دلش نمیخواست بزاره جان از اونجا بره ،اما میدونست که نمیتونه تا ابد اونجا زندانیش کنه  و نباید بهش سخت بگیره!




first love Donde viven las historias. Descúbrelo ahora