پارت ۹

1K 288 113
                                    

راز :

تمام روز تعطیلشو توی کوه گذرونده بود و حالا که
کم کم آفتاب غروب میکرد به عمارت برگشته بود، با خودش فکر کرد: حتما ییبو امروز هم مشغول نوشتن بوده ، بهر حال اون که جایی نمیره ، کسی هم به دیدنش نمیاد، پس حتما تمام روزشو به نوشتن گذرونده !

نمیدونست چرا ،اما در تمام گردش یکروزه اش به فکر ییبو بود ،اینکه الان چکار میکنه ، اصلا بود و نبود من واسش مهمه، نهار رو تنهایی خورده ....

به خودش غر زده بود:
اوه خدایا حتما دیوونه شدی شیائو جان، چرا واست مهمه ؟!
بیخیال!

"نه اینکه واسم مهم باشه ...فقط بهش عادت کردم ...آره ...بی خیال!"

"نزار امروزتو خراب کنه، باید از فکرش بیرون بیای و خوش بگذرونی ، از فردا دوباره اونقدر میبینیش که
کلافه ات میکنه."

و با همین افکار  آشفته روزشو گذرونده بود.

اما وقتی وارد عمارت شد ، و یواش یواش از پله ها بالا رفت ، تا بدون سر و صدای اضافی به اتاقش بره ، متوجه شد که از اتاق ییبو صداهایی میاد، با تعجب چند قدم جلو رفت و گوش داد!

همون لحظه در باز شد و دونفر بیرون اومدند ، جان با دیدن مستخدم جلو رفت و پرسید: چی شده ؟!

مردی که کنارش بود ،نگاهی به جان کرد و ادامه داد: بهتره کاملا استراحت کنه ، نباید کار کنه ،لااقل تا فردا باید توی تختش بمونه !
و اگه مشکلی پیش اومد فورا بهم خبر بدید!
روز خوش!

بعد از رفتن پزشک ،جان با نگاه نگرانش به خانم لین نگاه کرد و پرسید: چی شده ؟!
حالش خوبه؟!

خانم لین با ناراحتی سرشو تکون داد و گفت: خیلی وقته که بهتر شده بود و همچین حملاتی نداشت ، ولی نمیدونم دیروز چی شده ؟!

تمام شب تب داشته و حالش بد بوده ، اما ...منو خبر نکرده .

بعد اشکشو پاک کرد و ادامه داد: ارباب جوان خیلی حساس هستند ،شاید زیاد به چشم نیاد ،اما گذشته ی سختی داشتند و دو سه سالیه که حالشون بهتر شده و به ثبات نسبی رسیدند ، متاسفانه با کوچکترین فشاری دوباره دچار حملات عصبی میشن و اینجوری بهم میریزند!




بعد رو به جان کرد و گفت : ایشون دیروز تا ظهر با شما بودند ،اتفاق خاصی افتاد که باعث این حمله شده باشه؟!

جان با شنیدن این حرف توی فکر رفت و بعد از چند ثانیه جواب داد: نه ...فکر نمی...اوه ...خدای من!

این امکان نداره ...مگه نه؟!
ولی ...ولی من ...واقعا منظور بدی نداشتم!

و با گفتن این جملات با ناراحتی به زمین زل زد و لبشو گزید!




مستخدم بیچاره دوباره با دستمالش اشک چشمشو گرفت و هق هق کنان ادامه داد:
متاسفم آقا!
میدونم که نباید اینو بگم ،اما ارباب جوان اونجوری که نشون میده نیست، لطفا باهاشون مهربونتر و صبورتر باشید!

first love Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz