اولین دیدار:
با یادآوری اون خاطرات خندید و سرشو تکون داد، نگاهش که به چشمهای شیطون یوبین افتاد صدای خنده اش بلند تر شد و گفت: چیههه؟!
یوبین هم خندید و گفت : خوشحالم که تونستی بیای ؟!
با اون شرایطی که چند ماه قبل فارغ التحصیل شدی و رفتی ،فکر نمیکردم دوباره ببینمت...لااقل نه به این زودی!جان سرشو تکون داد وگفت : درسته ...خودم هم امیدی نداشتم ...و درواقع این یه دوره ی موقتیه ...
به هیچکسی چیزی نگفتم ، پدرم اجازه نمیده ویراستاری رو دنبال کنم و میخواد برم پیش خودش کار کنم !
و فقط تونستم واسه یه دوره ی کوتاه شش ماهه ازش مرخصی بگیرم ،لااقل قبل از اینکه توی اون شرکت لعنتی و بین اون اسناد و اعداد و ارقام دفن بشم ،باید برای یه مدت کوتاه دنیای مورد علاقه ی خودمو تجربه کنم.
البته کسی چیزی نمیدونه ...خواهش میکنم تو هم در این مورد به کسی چیزی نگو ، حتی هایکوان!
یوبین سرشو تکون داد و گفت: باشه ...باشه ...مطمعن باش!
و امیدوارم در طی این مدت بتونی یه راهی پیدا کنی و پدرتو راضی کنی!جان نفسشو با ناراحتی بیرون داد و گفت:متاسفانه .. فکر نمیکنم راهی باشه !
اون شب کمی توی بار به تفریح و شیطنت گذشت ،البته بیشتر یوبین بود که شیطنت میکرد و جان تماشاگر بود!
جان قبلا هم بارها به همراه یوبین به بار و کلاب اومده بود، و هر دفعه چیزای جدیدی ازش یاد میگرفت!
دوستی جان و یوبین از دوران دانشگاه و به شکلی بسیار کند شکل گرفته بود،اما حالا کاملا عمیق و صمیمی شده بود!
یوبین نیمه ی گمشده ی شخصیت جان بود، نیمه ی جسور و بی خیالی که میتونست با وجود هر درد و مشکلی بخنده ،برقصه و بقیه رو بخندونه !
و البته گاهی هم بشدت عصبانی بشه ...و به انفجار برسه !این حجم از احساسات هیچوقت توی وجود جان بچشم نمیخورد ، جان اونقدر آرام و بیصدا بود که گاهی حضورش تو یه جمع دوستانه هم ندیده گرفته میشد.
و هرچقدر بیشتر با یوبین میگشت ،بیشتر از قبل به این مساله پی میبرد که باید خودشو از این حال افسرده و گوشه گیر خارج کنه!_____________________
ماه اول همکاری جان با انتشارات طلوع امید به سرعت سپری شد ،و جان در طی این مدت در کنار هایکوان به ویراستاری یه کتاب سبک و کوچیک پرداخت.
اون شب و درست بعد از گذشت یکماه ، اولین حقوقشو گرفته بود و دلش میخواست یوبین و هایکوان رو مهمون کنه و یه شام کوچولو بهشون بده .
هایکوان با خوشحالی پیشنهادشو قبول کرد و یوبین هم قول داد که بعد از اتمام کارش خودشو میرسونه !
YOU ARE READING
first love
FanfictionFirst love تمام شده📗📕 درسته ... من دوستش دارم ... این پسر تنهای مغرور کم حرفو دوست دارم ! بعد چشماشو توی صورت ییبو چرخوند و توی ذهنش ادامه داد: چشمای خوشگلشو که با علاقه نگام میکنه دوست دارم ... دماغ خوشگلشو دوست دارم ، وقتی دلخور میشه ، چینش می...