پارت ۳۶

825 222 88
                                    

توفان بزرگ:

جان همونطور مات و مبهوت ایستاده بود و به این منظره نگاه میکرد، کوکی دستشو کمی بالاتر آورد و موهای تهیونگ رو لمس کرد و گفت:
متاسفم عزیزم!

تهیونگ با دلخوری جواب داد:
چطور تونستی؟!

کوکی با ناامیدی لب زد :
من ...
نمیخوام بیشتر از این زندگیتو نابود کنم ...
هر کاری کردم تو بی خیالم نشدی ....
من واقعا نمیخواستم بمیرم...

راستش وقتی اون قرصای لعنتی رو خوردم فقط خیلی کلافه و عصبی بودم ، اما وقتی کم کم حالم بد شد ،از مردن ترسیدم ...

برای همین سعی کردم کمک بخوام ...
فکر میکردم صاحبخونه اگه صدای بلند تلویزیونو بشنوه برای اعتراض بالا میاد و من ...
میتونم ازش کمک بگیرم !

اما وقتی صاحبخونه متوجه منظورم شد که من دیگه عملا از پا افتاده بودم و حتی نمیتونستم انگشتمو تکون بدم !

تهیونگ حلقه ی دستاشو دور بدن کوکی محکمتر کرد و در همون حال با صدایی لرزان جواب داد: چرا...چرا باید ترکت کنم؟!
من بدون تو میمیرم!

کوکی نفسشو با صدا بیرون داد، سرشو به طرف پنجره ی بزرگ بیمارستان چرخوند و با لحن غمگینی جواب داد: این جوری میتونی برگردی پیش
خانواده ات ...
میتونی دوباره زندگی خوبی داشته باشی و از این فلاکت در بیای!

تهیونگ با دلخوری سرشو از روی سینه ی کوکی برداشت ،از همون فاصله نگاهش کرد و پرسید:
و کی گفته که پدرم منو قبول میکنه ؟!
مگه خودت ندیدی که چجوری بیرونم کرد ، حتی لباسای توی تنمو ازم گرفت ....

کوکی زیر لب جواب داد: خودش گفت....

تهیونگ با ترس و نگاهی شوکه بهش زل زد و گفت: چی ...چی گفتی؟!

کوکی جواب داد: خودش اومد به دیدنم ،دوشنبه ی هفته ی قبل که تو سرکار بودی و بهم گفت هر چقدر پول بخوام بهم میده ، حتی امکان درمان پامو واسم فراهم میکنه ...
به شرطی ...
به شرطی که تو رو ول کنم!

تهیونگ حالا با دهنی باز به کوکی خیره شده بود و حرفی برای گفتن نداشت ...

در همون حال کوکی نگاشو چرخوند و با دیدن پسر جوونی که ده دقیقه ای همونجا ماتش برده بود ، اخمی کرد و زیر لب پرسید: ته ته ...
اون ...اون آقا کیه؟!

تهیونگ با همون حالت گیج و آشفته برگشت و با دیدن جان ، یهو کمر کوکی رو ول کرد و دستپاچه جواب داد: خدای من ....جاننن!
تو....تو هنوز اینجایی؟!

اوه متاسفم !
پاک یادم رفت!

جان که با صدای تهیونگ به خودش اومد و فهمید که باید یه واکنشی نشون بده ،لبخندی زد و گفت: متاسفم...من ...

تهیونگ با عجله خم شد و تند تند تعظیم کرد و گفت: اوه نه...
من متاسفم که باعث زحمتت شدم ..
حتما همسرت تابحال حسابی نگران.....

first love Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang