فراز و فرود:بعد از گذشت نیم ساعت ،هر دو نفر آرومتر شده بودند ،ییبو بعد از اون فشار عصبی شدید کسل شده بود....
جان نگاهی بهش انداخت و گفت: بهتره کمی بخوابی تا حالت بهتر بشه !
و ییبو بدون اینکه حرفی بزنه، چشماشو بست و
کم کم به خواب رفت!با شنیدن صدای تنفس منظم ییبو ، جان هم بالاخره به خودش جرات داد و از روی تختخواب پایین اومد ....
گوشیشو برداشت و وارد سرویس بهداشتی شد تا به نامجون زنگ بزنه ...نامجون بلافاصله تماسشو جواب داد و بعد از شنیدن حرفای جان ،کمی فکر کرد و گفت: اینکه یهو با همچین واکنشی روبرو شدی ترسناکه ...
میفهمم که خیلی ترسیدی و دست و پاتو گم کردی !اما این مساله نباید روی رفتارت تاثیر بذاره ...
و به عبارت ساده تر نباید بهش باج بدی ...
از موضع خودت پایین نیا...درسته که تو در این مورد کمی مقصر بودی و باید قبل از هر چیزی به ییبو توضیح میدادی ، اما واکنش ییبو هم بیش از حد و افراطی بوده !
پس بهتره قبل از هرچیزی ازش عذرخواهی کنی و اصل ماجرا رو واسش تعریف کنی ...
اما اینکار رو در جوّی آروم و بدون تنش ، یا با حداقل تنش عصبی ادامه بده ....
تا ییبو از حالت تدافعی و تهاجمی استفاده نکنه و به حرفات گوش کنه !بعد از این مکالمه ی کوتاه ،جان دوباره به تختخواب برگشت و کنار ییبو دراز کشید ....
نامجون درست تشخیص داده بود، جان بشدت ترسیده بود و به خاطر استرس شدیدی که تجربه کرده بود ، یهو عقب کشیده بود!
ییبو توی خواب ناله ی کوتاهی کرد و به طرفش چرخید و طبق عادتی که داشت،دستشو روی کمر جان گذاشت و با نوازش آروم کمرش دوباره به خواب رفت!
جان ناخواسته لبخند زد و خودشو توی آغوش ییبو جلوتر کشید و چسبیده به سینه ی ییبو آروم گرفت...
نمیدونست چقدر خوابیده ، اما وقتی بیدار شد که همه جا در سکوت مطلق فرو رفته بود، با نگاه به ساعت کنار تخت متوجه شد که نیمه شب رسیده و به آرامی از روی تختخواب بلند شد و به طرف سرویس بهداشتی رفت...
آبی به صورتش زد و دوباره به طرف تخت اومد...
جان کنارش دراز کشیده و به خواب رفته بود و توی خواب هم اخم کوچیکی بین ابروهاش بود !
کنارش نشست و نگاش کرد ، هنوزم غم بزرگی توی دلش بود...
وبا یادآوری حرفای جان بیشتر از قبل ناراحت میشد...اینکه جان دوستشو و نگرانی اونو به ییبو ترجیح داده بود ،واسش سخت و غیر قابل تحمل بود ،زیر لب با خودش تکرار کرد: مگه من ازش چی میخوام...
تمام هفته شو با اونا و بیرون خونه میگذرونه ...
YOU ARE READING
first love
FanfictionFirst love تمام شده📗📕 درسته ... من دوستش دارم ... این پسر تنهای مغرور کم حرفو دوست دارم ! بعد چشماشو توی صورت ییبو چرخوند و توی ذهنش ادامه داد: چشمای خوشگلشو که با علاقه نگام میکنه دوست دارم ... دماغ خوشگلشو دوست دارم ، وقتی دلخور میشه ، چینش می...