رابطه :
روز بعد هم به روال معمول گذشت ،ساعت شش عصر گوشی جان زنگ خورد ،همونطور که نقشه ریخته بود و با شنیدن صدای یوبین با لحنی رسمی جواب داد: اوه بله ...البته جناب مربی!
من متاسفم ....میدونم که نباید تمریناتم رو نامرتب دنبال کنم ، بله ....
کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد: امشب؟!....با التماس نگاهی به ییبو انداخت که با تعجب نگاش میکرد و منتظر جواب بود ، با اشاره ازش درخواست کرد ...
ییبو که توی موقعیت ناخواسته ای قرار گرفته بود ، با حرص لب زد:
نمیدونم ....فقط امشب ؟!
باشههه!جان بلافاصله جواب داد:
بله استاد....امشب میتونم خودمو برسونم !
و بعد از خداحافظی و قطع تماس با شیرینترین لبخند نگاش کرد و گفت:
ممنونم !ییبو سوالی نگاش کرد و گفت : داستان چیه؟!
جان سعی کرد با آرامش حرف بزنه و بهش گفت: راستش من برای باشگاه بوکس ثبت نام کردم و یه مدتیه که به خاطر این پروژه ،تمریناتمو جدی نگرفتم ...
مربیم بود و حسابی از دستم شاکی بود!
امشب باید برای یه تمرین دو ساعته برم !اما قبل از اینکه ییبو اعتراضی بکنه جواب داد:
ساعت ۷ تا ۹ شب ، در زمان بیکاریمه ....
اجازه نمیدم به کارم لطمه بزنه ....خواهش میکنم ؟!
ییبو با ناراحتی جواب داد:
این توی بندهای قراردادمون نبود، این بار بهت اجازه دادم ، اما واقعا نمیتونی هر دفعه به یه شکلی قراردادو دور بزنی!جان سرشو پایین انداخت و گفت:
درسته ....متاسفم قربان!بعد از اتمام کار ساکشو برداشت و با خوشحالی بیرون زد ، دلش میخواست ییبو رو هم با خودش ببره ،اما میدونست که ییبو به این زودی موافقت نخواهد کرد ، پس لازم بود گاهی از خونه بیرون بزنه و گاهی قوانین سفت و سخت ییبو رو بشکنه ...
دنیای سرد ییبو باید گرم میشد ،باید رنگین میشد !بعد از رفتن جان ،ییبو بی حوصله توی اتاقش منتظر موند ، خانم لین بهش گفت که شام حاضره ،اما ییبو جواب داد که منتظر جان می مونه و فعلا شام نمیخوره!
دو ساعت به کُندی گذشت ،ییبو سر خودشو با خوندن کتاب گرم کرد ،یه دوش گرفت و کمی وقت تلف کرد تا جان برگرده ، اما خبری از جان نشد ،بیشتر از دو ساعت گذشته بود و کم کم نگران و عصبانی میشد!
میدونست که جان بچه نیست ،زندانی نیست ،اما نمیتونست جلوی این حس عجیب و غریب خودشو بگیره !
بالاخره اون ساعات سخت گذشت ،جان بعد از یه ساعت تاخیر برگشت ،ییبو با شنیدن صدای در از
پله ها پایین رفت ،خانم لین رو مرخص کرد و ازش خواست تنهاشون بزاره. عصبانی و کلافه بود و منتظر
بهانه ای بود که منفجر بشه!
YOU ARE READING
first love
FanfictionFirst love تمام شده📗📕 درسته ... من دوستش دارم ... این پسر تنهای مغرور کم حرفو دوست دارم ! بعد چشماشو توی صورت ییبو چرخوند و توی ذهنش ادامه داد: چشمای خوشگلشو که با علاقه نگام میکنه دوست دارم ... دماغ خوشگلشو دوست دارم ، وقتی دلخور میشه ، چینش می...