پارت ۱۵

1K 277 48
                                    

خاطرات تلخ:


بعد از خوردن شام با خوشحالی میزو  تمیز کرد و درحالیکه مشغول شستن ظروف بود، زیر لب آواز ملایمی رو با خودش زمزمه میکرد!





ییبو که هنوز پشت میز کوچیک آشپزخونه نشسته بود و نگاش میکرد ،به آرامی پرسید:
ازاینکه قراره از خونه بزنی بیرون اینقدر خوشحالی؟!






جان با شنیدن این حرف مکث کرد ،به طرفش برگشت و درحالیکه سعی میکرد کفای دستش روی
پارکتای آشپزخونه نریزه ، با لبخند جواب داد:
از اینکه قراره با همدیگه بزنیم بیرون خوشحالم!

و بلافاصله برگشت و به کارش ادامه داد!








ییبو با شنیدن حرفی که انتظارشو نداشت ،جا خورد و برای چند ثانیه سکوت کرد ،بلافاصله پیچش گرمایی عجیبو زیر پوستش حس کرد که براش تازگی داشت !

و در حالیکه سعی میکرد به حس و حال جدیدش توجهی نکنه ، سرشو تکون داد ولبشو گزید !






جان میدونست که ییبو مدتها از شنیدن کلمات
محبت آمیز و دریافت توجهات بقیه محروم بوده ، ولی حتی جان هم نمیدونست که همین جملات ساده چطور میتونه حس و حال ییبورو بهم بریزه!







بعد از چند دقیقه که در سکوت به حرکات جان نگاه میکرد ،از پشت میز بلند شد  و به طرف در براه افتاد!



اما قبل از اینکه از آشپزخونه خارج بشه دوباره برگشت و نگاهی به جان انداخت و لباشو باز کرد تا چیزی بگه ، اما انگار کلماتو گم کرده بود ، برای چند ثانیه ایستاد و بعد دوباره روشو برگردوند و بدون گفتن هیچ حرفی بیرون رفت!






جان بعد از رفتن ییبو نفسشو بیرون داد، لبخند غمگینی روی لباش نشست و با خودش فکر کرد:
چقدر تنهایی کشیدی وانگ ییبو ؟!
دلم میخواد یه روز اونقدر بهم اعتماد داشته باشی که واسم درد دل کنی و این پیله ی تنهاییو رها کنی!









بعد سرشو با تاسف تکون داد و بعد از تمام کردن کار شستشوی ظرفا ، به فکر تهیه ی غذای سبکی برای روز بعد افتاد!






تصور کوهنوردی در کنار وانگ ییبو هیجان زده اش میکرد ،با خودش گفت: فکر میکنم ساندویچ سرد خوب باشه !






چند تا ساندویچ و کمی نوشیدنی و کمی اسنک برای مسیر حرکت!





بعد از اینکه همه چیو آماده کرد و توی کوله ی کوچیکی چید ، به طرف اتاق خوابش حرکت کرد .







نمیدونست ییبو هنوز بیداره یا نه ، پیامی بهش داد و بهش تذکر داد که صبح خیلی زود آماده باشه و لباس گرم و کفش مناسب بپوشه !

و گوشی رو کنار تختش گذاشت و دراز کشید. اما هنوز خیلی نگذشته بود که پیامی از ییبو رسید: باشه!




first love Onde histórias criam vida. Descubra agora