بعد از توفان:
بعد از گذشت چند ساعت ، جان همچنان توی تختخواب و لابلای ملافه های سفید به فکر فرو رفته بود...
شیهو کمی در کنار ییبو مونده بود تا آرومش کنه و بعد به طبقه ی پایین رفته بود!
ییبو بارها و بارها تا دم اتاق خواب رفت و برگشت...
دلش میخواست در این دقایق سخت در کنار جان باشه ...
اما به شیهو قول داده بود که مزاحمش نشه...
ب بزاره جان با خودش خلوت کنه!بالاخره جان رضایت داد و از اتاق خواب خارج شد ،با دیدن ییبویی که روی کاناپه نشسته و سرشو بین دستاش گرفته بود ،جلوتر رفت و به آرامی صداش زد: ییبووو!
ییبو بلافاصله از جا پرید و نگاهش کرد...
جان دستشو به طرفش دراز کرد و به آرامی لب زد: بریم بخوابیم؟!
ییبو بلافاصله از جاش بلند شد ،دست جان رو گرفت و گفت: خوابت میاد؟!
جان سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت: نه ...فقط میخوام توی بغلت باشم!
ییبو با شنیدن این حرف نفس آسوده ای گرفت و گفت: باشه ...باشه عزیزم!
وقتی توی تختخواب و در آغوش ییبو قرار گرفت ،سرشو توی سینه ی ییبو فرو برد و با ناراحتی گفت: متاسفم ....
برای اینکه سفرمون بهم خورد...
و پدرم اون...اونجوری....ییبو بلافاصله موهاشو بوسید و جواب داد: مهم نیست ...
بازم وقت هست ...
یه وقت دیگه میریم سفر ...جان سرشو آروم تکون داد و گفت: آره....حتما میریم...
بعد روی قلب ییبو رو بوسید و ادامه داد: من خیلی فکر کردم...
و بنظرم ....باید باهاش حرف بزنم!ییبو با عجله جواب داد: اوه ...نهههه...
جان ...نرو ...
نباید بری دیدنش!
بدنش لرزید و ادامه داد: ممکنه تو رو بزور ببره ...
درست مثل من...
زندانیت میکنن ...
بهت کلک میزنن ....
نه ...نرو ...جان با ترس برگشت و نگاش کرد ، توی چشمای لرزان ییبو پسر بچه ی بی پناهیو میدید که بشدت ترسیده و وحشت کرده بود!
بسرعت تنشو در آغوش کشید و جواب داد:
اوه ....
ییبووووو ....عزیزممم!
من حالم خوبه ....
متاسفممم عزیزممم ....
بووووو....منو ببین ....ییبو نگاشو به چشمای نگران جان دوخت و لرزید!
جان دوباره بغلش کرد ، پشتشو نوازش کرد تا آروم بگیره و وقتی ییبو کمی بهتر شد ، جان نفس عمیقی گرفت و بهش گفت: ییبو ....عزیزم ....
همونطور که خودت گفتی ،من دیگه بچه نیستم...
مگه نه؟!
اون نمیتونه دیگه بهم زور بگه ...
نگران نباش!ییبو با عجله سرشو تکون داد و گفت: نمیشه ...
دلم نمیخواد بری ....
و وقتی صورت دلخور جان رو دید ، لبشو گزید و ادامه داد: پس ...منم باهات میام!
YOU ARE READING
first love
FanfictionFirst love تمام شده📗📕 درسته ... من دوستش دارم ... این پسر تنهای مغرور کم حرفو دوست دارم ! بعد چشماشو توی صورت ییبو چرخوند و توی ذهنش ادامه داد: چشمای خوشگلشو که با علاقه نگام میکنه دوست دارم ... دماغ خوشگلشو دوست دارم ، وقتی دلخور میشه ، چینش می...