پارت ۲۱

1K 282 55
                                    

اعترافات :

جان کلافه بود ،بی حوصله کارشو تموم کرد و به اتاقش رفت ، از کنار اتاق ییبو که میگذشت ،برای چند ثانیه مکث کرد ، دلش میخواست در بزنه و بره توی اتاقش ....

چند بار دستشو بالا برد ،اما نتونست ، استرس بدی گرفته بود ،میدونست که نمیتونه به همین راحتی از ییبو رضایت بگیره ....

با ناراحتی به اتاقش رفت و خودشو روی تختش انداخت، هایکوآن بهش گفته بود :
اگه نتونی بیای ،کاملا درکت میکنم !
اما واقعا دلم میخواد توی همچین شبی بعنوان برادر و دوستم کنارم باشی!

هایکوآن خیلی خوب میدونست که ییبو کاملا ازش متنفره ،ولی نمیخواست ...
این بار نمیخواست کوتاه بیاد !

جان دو سه ساعتی توی تختش وول خورد، و به هر راه حلی فکر کرد ،ولی به هیچ نتیجه ی مناسبی نرسید.

وقت عصرونه و قهوه ی هر روزه بود ،بی حوصله گوشیشو برداشت و آلارمشو قطع کرد ،تن خسته و بیحالشو از توی اتاق بیرون کشید ، و به طبقه ی اول رفت .

نیم ساعت بعد یه فنجون قهوه و یک برش از کیکی رو که دیروز پخته بود توی سینی گذاشت و بالا رفت!

پشت در اتاق ییبو ایستاد و به آرامی در زد ، بلافاصله صدای ییبو رو شنید که گفت: بله!

جان در رو باز کرد و سینی رو از لای در نیمه باز توی اتاق برد ، و از پشت در پرسید: میتونم بیام ...توی اتاقت ؟!
یا باهام قهری؟!

ییبو با لبخند سرشو تکون داد و گفت: مگه من بچه ام که لوسم میکنی؟!
قهر نیستم ، بیا تو!

جان وارد اتاق شد و با لبخند نگاهی به ییبو انداخت که به شکم روی تختش دراز کشیده بود و ورقهای
دستنوشته هاش دورش پراکنده شده بود ، با خنده جلو رفت و گفت: محاصره شدی؟!

ییبو نگاهی به دور و برش کرد و گفت: نتونستم بنویسم ...اصلا ننوشتم !
حتی یه خط ...مخم هنگ کرده و این خیلی بده !

جان سینی قهوه رو روی میز گذاشت ، کنارش روی تخت نشست و ورقه های پراکنده رو بدون هیچ حرفی جمع کرد ،نفسشو با آرامش بیرون داد و زیر لب ادامه داد: میدونی .....گاهی فکر میکردم که توی زندگی مزخرفی که تجربه کردم ،هیچوقت روی شادی و آرامشو نخواهم دید ....
از خودم و سرنوشتم بیزارم بودم ...با خودم میگفتم : چرا .....
چرا من توی همچین خانواده ای زندگی میکنم....

راستش مادرم...
زن خوبیه ، ولی هیچ وقت نتونسته در برابر حرف پدرم مقاومت کنه ، گاهی فکر میکردم مادرم هیچ اراده ای نداره ...درست مثل یه عروسک کوکی ؛ کوک شده بود تا هر روز بیدار بشه ، لبخند بزنه ، صبحانه و نهار و شام بپزه ....
و بجز این ،هیچ برنامه ی دیگه ای توی کارهای روتین زندگیش در نظر گرفته نشده !

وقتی خواهرم به همه اعلام کرد که به جای رشته ی حقوق قراره توی رشته ی هنر درس بخونه ، اولین تلنگر به این عروسک کوکی وارد شد!

first love Donde viven las historias. Descúbrelo ahora