اعترافات :
جان کلافه بود ،بی حوصله کارشو تموم کرد و به اتاقش رفت ، از کنار اتاق ییبو که میگذشت ،برای چند ثانیه مکث کرد ، دلش میخواست در بزنه و بره توی اتاقش ....
چند بار دستشو بالا برد ،اما نتونست ، استرس بدی گرفته بود ،میدونست که نمیتونه به همین راحتی از ییبو رضایت بگیره ....
با ناراحتی به اتاقش رفت و خودشو روی تختش انداخت، هایکوآن بهش گفته بود :
اگه نتونی بیای ،کاملا درکت میکنم !
اما واقعا دلم میخواد توی همچین شبی بعنوان برادر و دوستم کنارم باشی!هایکوآن خیلی خوب میدونست که ییبو کاملا ازش متنفره ،ولی نمیخواست ...
این بار نمیخواست کوتاه بیاد !جان دو سه ساعتی توی تختش وول خورد، و به هر راه حلی فکر کرد ،ولی به هیچ نتیجه ی مناسبی نرسید.
وقت عصرونه و قهوه ی هر روزه بود ،بی حوصله گوشیشو برداشت و آلارمشو قطع کرد ،تن خسته و بیحالشو از توی اتاق بیرون کشید ، و به طبقه ی اول رفت .
نیم ساعت بعد یه فنجون قهوه و یک برش از کیکی رو که دیروز پخته بود توی سینی گذاشت و بالا رفت!
پشت در اتاق ییبو ایستاد و به آرامی در زد ، بلافاصله صدای ییبو رو شنید که گفت: بله!
جان در رو باز کرد و سینی رو از لای در نیمه باز توی اتاق برد ، و از پشت در پرسید: میتونم بیام ...توی اتاقت ؟!
یا باهام قهری؟!ییبو با لبخند سرشو تکون داد و گفت: مگه من بچه ام که لوسم میکنی؟!
قهر نیستم ، بیا تو!جان وارد اتاق شد و با لبخند نگاهی به ییبو انداخت که به شکم روی تختش دراز کشیده بود و ورقهای
دستنوشته هاش دورش پراکنده شده بود ، با خنده جلو رفت و گفت: محاصره شدی؟!ییبو نگاهی به دور و برش کرد و گفت: نتونستم بنویسم ...اصلا ننوشتم !
حتی یه خط ...مخم هنگ کرده و این خیلی بده !جان سینی قهوه رو روی میز گذاشت ، کنارش روی تخت نشست و ورقه های پراکنده رو بدون هیچ حرفی جمع کرد ،نفسشو با آرامش بیرون داد و زیر لب ادامه داد: میدونی .....گاهی فکر میکردم که توی زندگی مزخرفی که تجربه کردم ،هیچوقت روی شادی و آرامشو نخواهم دید ....
از خودم و سرنوشتم بیزارم بودم ...با خودم میگفتم : چرا .....
چرا من توی همچین خانواده ای زندگی میکنم....راستش مادرم...
زن خوبیه ، ولی هیچ وقت نتونسته در برابر حرف پدرم مقاومت کنه ، گاهی فکر میکردم مادرم هیچ اراده ای نداره ...درست مثل یه عروسک کوکی ؛ کوک شده بود تا هر روز بیدار بشه ، لبخند بزنه ، صبحانه و نهار و شام بپزه ....
و بجز این ،هیچ برنامه ی دیگه ای توی کارهای روتین زندگیش در نظر گرفته نشده !وقتی خواهرم به همه اعلام کرد که به جای رشته ی حقوق قراره توی رشته ی هنر درس بخونه ، اولین تلنگر به این عروسک کوکی وارد شد!
ESTÁS LEYENDO
first love
FanficFirst love تمام شده📗📕 درسته ... من دوستش دارم ... این پسر تنهای مغرور کم حرفو دوست دارم ! بعد چشماشو توی صورت ییبو چرخوند و توی ذهنش ادامه داد: چشمای خوشگلشو که با علاقه نگام میکنه دوست دارم ... دماغ خوشگلشو دوست دارم ، وقتی دلخور میشه ، چینش می...