*برای برداشتن موزیک های این قسمت به چنل هایی که توی مقدمه معرفی شدن مراجعه کنید*Writers pov:
جونگکوک دستای سردش رو از دور کمر دختر برداشت و سارا فهمید باید از پوزیشنش خارج بشه دختر همونطور که نفس هاش هنوز نا منظم بود، پایین تنش رو کمی بالا تر کشید و عضو جونگکوک رو با آه غلیظی از بدنش خارج کرد.
زانو هاش رو از کنار بدن جونگکوکی که روی تخت خوابیده بود برداشت و دو زانو کنارش نشست.
یکی از دستاش رو جلو برد تا دور عضو جونگکوک حلقه کنه و به ارگاسم برسونتش،ولی اون دست به مقصد نرسیده پس زده شد.
سارا با لحن ملایمی گفت:
_اذیتت میکنـ...
+ بسه!
زمزمه ی آروم جونگکوک حرف دختر رو قطع کرد و بهش فهموند که دیگه تموم شد!
هوا تاریک شده بود و چراق هنوز خاموش. دیدن سخت بود مخصوصا برای جونگکوکی که علاوه بر تاریکی یک لایه اشک هم چشماش رو بغل کرده بود.
سارا از جاش نیمخیز شد و ملحفه ای که پایین تخت افتاده بود و برداشت و روی تن جونگکوک انداخت.
سارا تمام سعیش رو میکرد تا نگاهش رو از عضوِ-هنوز-سفت جونگکوک بگیره و خیلی نگران پسر غیر طبیعی که تا یک دقیقه پیش داشت به فاکش میداد، نشه.
جونگکوک داشت به فاک میداد؟همون تیکه گوشت ساکت و ساکن در طول سکس ؟
جونگکوک دستایی که کنار بدنش قفل کرده بود رو روی ملحفه آورد و اون رو چنگ زد، و روش رو سمت پنجره برگردوند.
سارا وقت رو تلف نکرد، سریع لباس های زیرش رو پیدا کرد و تنش کرد. بعد لبه تخت نشست و دستش رو روی صورت خیس جونگکوک کشید.و زمزمه کرد:
_از همون لحظه اولی که لمست کردم، دیدم چطور دمای بالای بدنت داره کم میشه. معلوم بود یه مشکلی داری.
سعی کرد ملحفه رو روی تنش درست کنه، ادامه داد:
_ولی میدونی. سکس توی 10درصد مواقع یه معامله برد برد محسوب میشه، و اینبار هم جزو همون 10 درصد محسوب میشد.
من با کراش بی نقص آسیاییم که چندروز توی فکرش بودم خوابیدم، و اون هم بالاخره اولین بارش رو تجربه کرد.
دختر دستاش رو عقب کشید و گفت:
_میتونم بفهمم چه حسایی داری...ترس، بغض، نفرت و حتی اون لذتی که نمیتونی انکارش کنی.
_حالتو میدونم،ولی دلیلشو نه!
_امشبو به عنوان یه هدیه از من در نظر بگیر، کاری بود که باید انجامش میدادی بالأخره.
شونش رو بالا انداخت و بیخیال ادامه داد:
_ولی هیچوقت فکر نمیکردم بتونم یه روزی تاپ یه سکس باشم، عاه لعنتی با وجودی که تو حتی تکونم نخوردی بازم بهترین تجربه عمرم بود
خندید وادامه داد:
_آخ اون بدنت...
جونگکوک زیر چشمای بستش تصاویری ظاهر شدن که اصلا وقتش نبود...
YOU ARE READING
𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷
Fanfiction[completed] 8پسری که خیلی اتفاقی توی دانشکده باهم هم اتاقی میشن و این همراهی باعث رخ دادن یک سری اتفاق های مشکوک میشه. همه چیز مجهوله و هیچکس نیست که بتونه ابهاماشون رو برطرف کنه، و درنهایت تصمیم میگیرن صبر کنن... اون پسر ها چی دارن که یک نفر به...