سه پسر جلوی کتابخونه ی مرکزی دانشکده ایستاده بودن و داشتن به درش نگاه میکردن که تهیونگ گفت:
+به نظرم اگر سه تامون یه جا باشیم وقتمون تلف میشه، یکیمون اینجا بمونه دونفر بقیه برن سراغ بقیه کتابخونه ها.
هوسوک نیم نگاهی به یونگی انداخت و به تهیونگ گفت:
_این کتابخونه واسه یه نفر خیلی زیاده، اگر موافقی منو یونگی اینجا بمونیم تو برو کتابخونه غیرتخصصی علوم، شنیدم خیلی قدیمیه حتما چیزای به درد بخوری پیدا میشه توش، خیلی هم بزرگ نیست میتونی تنها انجامش بدی.
یونگی به هوسوک که داشت اینارو میگفت نگاه کرد و منتظر جواب تهیونگ موند.
تهیونگ هم نفس عمیقی کشید و کنجکاو به هوسوک نگاه کرد، خیلی قشنگ قانعش کرده بود که تنهاشون بذاره.
تهیونگ حس عجیب نفهمیدن داشت اذیتش میکرد که گفت:
+خب چرا منو یونگی نمونیم؟ هوم ؟ تو برو هوسوک.
یونگی سرش رو تکون داد و روش رو برگردوند بهشون پشت کرد.
گفت: منو تو یه جا تنهاشیم توی خوش بینانه ترین حالت ممکن یکیمون به قتل میرسه کیم.
بعدم راه افتاد سمت در و جلوی چشمای اون دو نفر ازش داخل شد.
تهیونگ با چشمای نازک شده و فک قفلش خیره بود به راه یونگی که هوسوک خندید و زد روی شونه ی تهیونگ:
_ منظور بدی نداشت، آخه شما دوتا خیلی شبیه همید میدونی. یکم... کنار هم .. فاجعه میشید..
تهیونگ دست هوسوک رو از روی شونش انداخت و با گفتن" نیازی به توضیح تو ندارم" ازش دور شد.
چند قدم دور شد که یهو فهمید موضوع تحقیق رو فراموش کرده، سرجاش متوقف شد و خشک شده به زمین زیر پاش خیره شد.
آخه چرا؟ اون یه جمله ی فاکی بود فقط
بعد چند ثانیه که دید واقعا هیچی یادش نیست، تصمیم گرفت برگرده و تا هوسوک توی اون کتابخونه ی بزرگ گم نشده ازش بپرسه.
برگشت و دید هوسوک روبه روی در اتوماتیک ورودی ایستاده.
" ایول" آرومی گفت و دویید سمتش .
توی اون چند ثانیه هوسوک همونطور ایستاده بود و چهرش دیده نمیشد.
بالاخره بهش رسید و توی یک قدمیش ایستاد و همونطور که نفس نفس میزد دستش رو برد جلو که روی شونش بذاره اما با حرفی که از زبون هوسوک شنید دستش خشک شد:
_ بالاخره تنهام باهات مین یونگی. بالاخره بی هیچ مزاحمی میتونم کنارت باشم.
بعد از این حرفش مقابل دست و چشم و پاهای خشک شده ی تهیونگی که پشت سرش بود و هیچوقت نفهمید که از رازش خبر دار شده، از در وارد شد و تهیونگ با دیدن انعکاس تصویر خودش توی شیشه ی در، به خودش اومد و دستش رو انداخت.
YOU ARE READING
𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷
Fanfiction[completed] 8پسری که خیلی اتفاقی توی دانشکده باهم هم اتاقی میشن و این همراهی باعث رخ دادن یک سری اتفاق های مشکوک میشه. همه چیز مجهوله و هیچکس نیست که بتونه ابهاماشون رو برطرف کنه، و درنهایت تصمیم میگیرن صبر کنن... اون پسر ها چی دارن که یک نفر به...