- part18 -

1.3K 282 135
                                    

ده دقیقه ای میشد که تهیونگ کناری نشسته بود و درگیر تلفنش بود.
اخماش حسابی توهم بود و از چشمای جونگکوکم دور نموند.
جیمین: جونگکوک چیکار میکنی، برفی داره واست میخنده چرا بهش نگاه نمیکنی؟
کوک برگشت و به برفی نگاه کرد که بهش خیره شده و لپاش رو جمع کرده، از سرجاش بلند شد و سمت جیمین که بچه بغلش بود رفت و خم شد گونش رو محکم بوسید.
برفی خوشش اومده بود و خندید ولی مامانش عصبانی شد.
جیجی: هی احمممممق، پوستش خراب میشه!
کوک همونطور که به جیغ های دختر میخندید از جمع خارج شد.

روی مبل کنار تهیونگ نشست و پرسید:
+ چیشده هیونگ؟
تهیونگ جا خورد و برگشت، به پشتی تکیه داد و نفس عمیقی کشید:
_ جین جواب نمیده.
کوک خندید و گفت:
+ ولش کن بابا، حالا وقت گیر آورده تا با نامجون تنها باشه.
تهیونگ عین برق گرفته ها نگاش کرد:
_ تو چیزی میدونی مگه؟
کوک چهرش رو توی هم برد:
+ اینو همه میدونن، همه! خودتم میدونی.
تهیونگ خودش رو لش کرد روی مبل و نالید:
_این پسر دیگه ته ضایع بودنه!
+ نامجونم عتیقه ایه واسه خودش. درو تخته باهم جورن.
تهیونگ تک خنده ای کرد که صدای گرمش برخلاف تن همیشه سردش جونگکوک رو برد تا آسمون و برگردوند.
جونگکوک غضروف انگشتش رو شکوند و کمی جمعتر نشست.
تهیونگ نیم نگاهی بهش انداخت و همونطور که گوشیش رو توی جیبش میذاشت گفت:
_ برفی خیلی خوشحالت کرده ها!
+ معلومه، ولی هیچکس قدر تو خوشحال نشد. نگات که میکنم الان، میبینم چقدر رنگ و روت بازتر شده.
تهیونگ به بچه خیره شد:
_نمیدونی که چقدر بچه ها واسم تنفر انگیزن! ولی این دختر خیلی فرق داره.
به کوک نگاه کرد و ادامه داد:
_ تاحالا بچه به این خوش خندگی دیده بودی؟
جونگکوک خندید و گفت:
+ مامان باباهاش که یکی از یکی گند اخلاق ترن، موندم وقتی بزرگ شد میخوان بگن به کی رفته.
به دنبال حرفش تهیونگ هم خندید و صورت کجی کرد براش.
***

نامجون همونطور که نی رو توی شیر موزی که تو دستش بود میزد سمت تخت خودش که جین رو روش خوابونده بود رفت.
کنارش نشست و با پشت انگشت اشارش روی بینی جین کشید:
+بیبی، اینو بخور.
جین با ناله چشماش رو باز کرد:
_ نههه! مال جونگکوکه، میخورتم.
نامجون ابروش رو بالا انداخت :
+ میگم اینو بخور، پس مال توعه.
جین لباش رو جلو کشید:
_ نمیخوام... بد مزست.
نامجون چشماش رو بست و نالید:
+ جین! تو همین دیروز بعد از باشگاه توی کافه 2تا لیوان بزرگ شیر موز خوردی!
جین یهو چشماش رو بست، بعد 2ثانیه کمی نیم خیز شد که هنوز خیلی حرکت نکرده بود بلند داد زد:
_ واااای... دررررد دارم! خدا لعنتت کنه نامجون، کی برای اولین بار اینقدر وحشی پیش میره... مسکن میییخوامممم.
نامجون دیگه کم کم میخواست گریه کنه
(فعلا اول رابطس، خوب حال کن... نوبت منم میشه کیم سوکجین)
دستاش رو دور صورت جین گذاشت و سرش رو بهش نزدیکتر کرد:
+ ببینمت جین.
جین یه دونه از چشماش رو با احتیاط باز کرد، خودش هم میترسید هر لحظه نامجون منفجر شه تو صورت بینقصش!
با چشمای درشت مظلومانه بهش نگاه کرد که باعث شد نامجون آه عمیقی بکشه و سرش رو پایین بندازه:
+ باشه، ناز های ناشیانه و احمقانتو هم میخرم. تو فقط دست از دوست داشتنمون برندار، خب؟
جین همون لحظه میخواست بلند شه و نامجون رو محکم بغل کنه، ببوسه و بگه تو آقای آرامش زندگی منی... مگه میشه دوستمون نداشته باشم؟
ولی نمیشد چون حسابی توی اعماق نقشش بود.
پس تصمیم گرفت لبخند بزنه و چشماش رو آروم باز و بسته کنه.

𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷Where stories live. Discover now