سلام علیکم
آهنگ این پارت رو گذاشتم چنل
اسمش یکم ناجوره ولی میذارم اینجام.
The Day I Lost Her (Ceeys Rework) - Sergio Díaz De Rojas Feat. Ceeys*نوشتن این پارت پیرم کرد، نظر و ووت من فراموشتون نشه: ) و پایان از رگ گردن نزدیک تره.
راسی
این پارت 6200 تا کلمس...________
چند ثانیه بعد در باز شد و جیجی با نگاه متعجبش به مهمون هاش خیره شد.
اما سریع به خودش اومد و با عجله همونطور که از جلوی در کنار میرفت، داخل شد و به حرف اومد:
-میدونم، شمارو خدا واسم فرستاده. باید برای یه کار برم جایی ولی نمیتونستم اشلی رو تنها بذارم.
پسرا هنوز گیج نگاهش میکردن و میشد گفت یک کلمه هم از حرفاش رو متوجه نشدن.
دختر سمت اتاق پا تند کرد و با یک سوییچ توی دستش و ژاکتی که داشت به تن میکرد بیرون اومد.
سمت در رفت و حین پوشیدن کفش هاش ادامه داد:
-الان خوابه، سروصدا نکنید چون بیدار شه خودتون باید از پس آروم کردنش بربیاید.
مکثی کرد و به ساعت پشت دستش نگاهی انداخت:
-چهار ساعت دیگه ماریا میرسه. بیشتر از 3تا آبنبات بهش نمیدید. بیستکوییت های عروسکیش توی کابینت کنار هوده. من میرم حواستون بهش باشه ها. خودتونم خونم رو آتیش نزنید تا برمیگردیم.
و بعد با همون سرعت از در خارج شد و رفت.
میشد گفت از همه ی نکاتی که گفته بود، هیچیش رو نفهمیده بودن.
بحث خنگی نبود، هنوز صدای مرد پیری که از قربانی شدنشون حرف میزد تو گوششون بود.
همونطور که جونگکوک یاد آوری کرده بود هر هفت نفرشون در تلاش بودن تا سطح انرژیشون رو پایین بیارن. در حد یک سنگ یا گلدون.
اما برفی ای که بوی اون ها رو میشناخت شامل این قضیه نمیشد.
اون دختر بچه ی 5 ساله با وجود اینکه ذهن کوچیکش توان درک موقعیت بابا فیلی هاش رو نمیدونست، اما به خوبی میتونست احساساتشون رو درک کنه و تأثیرش روی دختر هویدا بود.
و این قضیه ثابت شده بود، مثل همون موقع.
اشلی با بغل کردن همون فیل بزرگی که پسرا واسش خریدن و دلیل اسم" باباهای فیلی" بود روشون، حین مالیدن چشماش با لبای جلو اومده همراه نق نق هایی که زیر لب از دهنش بیرون میومد از اتاق خارج شد.
اونها توی حال خودشون بودن، هرکس یه گوشه خودش رو مشغول کرده بود اما با حس بوی یاسی که یهو توی مشامشون پیچید با شگفتی برگشتن و اشلی کوچولو رو وسط سالن دیدن که هنوز توی خواب و بیداریه.
اینکه وجود یک نفر رو با بوش بفهمن چیز جدیدی بود.
شاید بخاطر این بود که خودشون رو ضعیف کرده بودن با پایین آوردن سطح انرژیشون.
و به جای اینکه هاله ی آدم های اطرافشون رو حس کنن، بوی عطر روحشون رو میفهمیدن.
اشلی بوی یاس میداد! برفی کوچولوشون، یه شکوفه ی یاس سفید بود.
جین زودتر از همه به خودش اومد و جلو رفت و دخترک رو به آغوش کشید و نوازشش کرد.
بقیه هم با دیدن کارای جین برای خندوندن برفی لبخند زدن.
درسته که اون بچه اونها رو دوست داشت اما باید حواسش رو پرت میکردن تا دوری مادر هاش رو حس نکنه و غریبی اذیتش نکنه.
و فقط اون دختر یاسی میتونست کاری کنه که اونها بعد از شناختن یک تهدید بزرگ بیخ گوششون همگی لبخند بزنن.
چند ساعتی گذشت و توی اون مدت پسرا 6تا آبنبات به دختر داده بودن و با بازی های مختلف صدای خندش رو بلند کرده بودن.
و درنهایت زمان از دستشون در رفت و بعد مدتها چهره هاشون با لبخند آشتی کردن.
حوالی ساعت6:15 بود که خنده ی جمعیشون با صدای چرخیدن کلید توی در قطع شد.
همه از موقعیت های مختلفشون رو سمت در کردن تا شاهد ورود فرد باشن.
در باز شد و ماریا بدون بالا آوردن نگاهش وارد شد و در رو پشت سرش رو بست.
یک هفته از تدفین پدرش میگذشت و هنوز غم رو میشد توی هیبت دختر دید.
÷ماااماااانییی.
ماریا با شنیدن صدای بچه سرش رو بالا برد و با دیدن پسرا که با نگاه های پرحرف بهش خیره شده بودن روبه رو شد.
برفی که با دیدن مامانش یادش اومده بود تنها رهاش کرده بودن توی بغل ماریا زد زیر گریه که پسرا رو از اون حالت انجماد دراورد و به کارشون ادامه دادن.
÷مامانییی، چلا منو با خودت نبلدییی. ماما جیجی تُجاسسست. تَلسییییدم.
یونگی که روی مبل نشسته بود و داشت اخبار رو از تلوزیون نگاه میکرد بلند گفت:
=بعد بیا و محبت کن... 6 تا ازون آبنباتا بهت ندادیم که اینطوری بگی ترسیدیا.
برفی با ترس به مامانش نگاه کرد و گفت:
÷باوَل تُن. من بی گوناهم.
ماریا با دیدن مظلوم نمایی دخترش بلند خندید و اینبار هوسوک از توی آشپزخونه، درحالیکه همراه جین قصد درست کردن شام داشتن داد زد:
+ماریا رو تربیت این بچه وقت بذار، آدم فروش کوچولوی عوضی.
÷مامااااان، هوسی حلف بددددد زد!
و با این حرف اشلی دوباره صدای خنده ی همشون بلند شد.
ماریا با بغل کردن دخترک سمت همگی اونها رفت و باهاشون دست داد.
و از پرروییشون در شگفت بود و ریز میخندید، 2تاشون که رفته بودن توی آشپزخونش و معلوم نبود دارن چه غلطی میکنن.
4تای دیگشون یه گوشه نشسته بودن و داشتن با پاسوری که ماریا اون رو از دست برفی بالای یخچال قایم کرده بود باهم بازی میکردن.
و یکیشون هم روی مبل دراز کشیده بود و پتوی عروسکی دختر رو روی خودش داده بود و مشغول تماشای تی وی.
همه چیز از ابعاد منطق دور شده بود.
همه احمق شده بودن.
YOU ARE READING
𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷
Fanfiction[completed] 8پسری که خیلی اتفاقی توی دانشکده باهم هم اتاقی میشن و این همراهی باعث رخ دادن یک سری اتفاق های مشکوک میشه. همه چیز مجهوله و هیچکس نیست که بتونه ابهاماشون رو برطرف کنه، و درنهایت تصمیم میگیرن صبر کنن... اون پسر ها چی دارن که یک نفر به...