- Part6 -

1.6K 312 7
                                    


Jks pov:

با صدای آلارم گوشیم مردمک هایی که حکم فلفل داشتن توی کاسه ی چشمم رو از دیوار روبه روم گرفتم و پلک هامو روی هم فشردم.

غلطی زدم و صاف خوابیدم و چشمام روبه سطح شطرنجی فلزی زیر تخت الکس بود دوختم.
دردی که توی تک تک سلول های مغز بیچارم داشتم اصلا قابل مقایسه با دردِاسکلت سلاخی شده زیر پوستم نبود.
صدای آلارم گوشیم که از فاصله خیلی کمی گوشم رو اذیت میکرد به علاوه ی اون موج لعنت شده ی ویبرش که بالشت زیر سرم رو هم میلرزوند ،فرا تر از حد اعصاب و روان نداشتم بود ولی نه میتونسم نه حالشو داشتم که خاموشش کنم.

توی این اتاق همه با آلارم گوشی من بیدار میشدن و باید تا بیدار شدنشون صبر میکردم، چه روال مضخرفی.
شاید باید امروز رو میموندم خوابگاه، فکر نمیکنم کشش درس و کلاس رو داشته باشم.
لعنت بهش حتی نتونستم چند دقیقه این چشمای فاکی رو روی هم بذارم.

...(بهتره این روتینت خیلی طول نکشه!اگر میخوای همینطور با افتخار به آسمونت نگاه کنی)...

حرف دیشبش توی ذهنم تکرار شد و مهر رد زد به تصمیم استراحتی که گرفته بودم...اما اون احمق که نمیدونه من دیشب نتونستم بخوابم...
مجبور نبودی بیداری بکشی...
بحث اجبار نیست،نتونستم بخوابم
...خفه شید!
جمله آخر رو به زبون آوردم تا دعوای توی مغزم بالانگیره و همزمان با گفتنش نشستم.
ناله ای کردم و بدنم رو کش و قوس دادم،این درد استخون چی بود آخه؟!.
سایه ای از کنارم رد شد و بعد صدای نامجون رو شنیدم:
+بسه خفش کن بیدار شدیم.
اوه ممنون پسر!

تموم توان و تلاشم رو به صف کشیدم و بهشون دستور دادم که حواسم رو پرت کنن.
کمی خم شدم و گوشیم رو برداشتم ،یکم جابه جا شدم و پاهام رو از تخت آویزون کردم و آلارم رو قطع کردم ،بلافاصه صفحه مشکی لاک اسکرینم و متنی که روش نوشته شده بود جلوم ظاهر شد. 
(die? thats nothing .its scary to breath and live )
پوزخندی زدم وقفل صفحه رو باز کردم ،باز هم یک عکس دیگه.یک جوری واسم عجیب بود انگار که گوشی خودم نیست خدای من چرا من این بک گراندای چرت روگذاشتم؟متن زمینه رو زیر لب خوندم:
(but I swear you find the bests when you least expect them )

نمیدونم چرا خودم رو درک نکردم بخاطر انتخاب این عکسا. دوربین گوشیم رو باز کردم و دستم رو پشتش گرفتم و وقتی صفحش سیاه شد عکس گرفتم و ازهمونجا همون رو گذاشتم واسه دوتا بک گراندا.
کم کم همشون داشتن از تخت هاشون خارج میشدن ولی اون لعنتی هنوز تکون نخورده بود،شاید هنوز خوابش میومد .جین از کنارتختم رد شد و نزدیک تهیونگ شد تا خواست چیزی بگه تهیونگ دستش رو بالا گرفت و (بیدارم)آرومی گفت که چون اتاق ساکت بود منم شنیدم.
جین صاف ایستاد و روبه من کرد و با یه نگاه مبهم بهم چشم دوخت.
قطعا داشت خون خونش رو میخورد که بفهمه چی گذشته دیشب.
نگاهم رو از جین فراری دادم که یونگی غافلگیرم کرد.
اون با صورتی خیس که معلوم بود از سرویس میاد جلوم ایستاد و همونطور که داشت با حولش صورتش رو خشک میکرد گفت:
_دقیقا کدوم گوری بودی دیشب؟بخاطرتـ...
حولش رو کنار برد و وقتی باهام چشم تو چشم شد حرفش قطع شد و با ابروهای بالارفته زل زد بهم.
بعد چند ثانیه مکث گفت:
_بهت تجاوز کردن؟
حرفش چرت بود، بی معنی بود، مضخرف بود، اصلا اون فقط یک سوال لعنتی پرسیده بود ولی بازم گلوم خشک شد و زیر پوستم هزارتا شعله گر گرفت.
باید جوابشو میدادم،اما دهنم یاری نمیکرد.
دم عمیقی گرفتم و مخواستم جوابشو بدم که یکی پیشی گرفت:
_یکم فکر کن محض رضای خدا مین. این هیکل شبیه کسایی هست که کسی بتونه به فاکش بده؟
به تهیونگی که جواب داده بود و بازهم کمکم کرده بود مثل همیشه نگاه قدردانم رو دوختم. همیشه ای که تازه از دیشب شروع شده بود.
یونگی برگشت وبه تهیونگی پشت سرش که داشت از سرجاش بلند میشد نگاه کرد،جوابش رو با تلخی داد:
_آره به هیکل گندش نمیخوره!ولی به چشمایی که کاسه ی خون و اشکن میخوره که همین الان دار و ندارش رو ازش گرفتن.
بعدم با یه اخم ظریف بهم نگاه کرد و باز برانداز کرد.
همونطور که نمیخواستم باهاش چشم تو چشم شم
نفس گرفتم که چیزی بگم اما باز تهیونگ حرف زد:
_تخیلت عالیه. درام نویس عالی ای میشی بو
یونگی با چشمایی که داشتن میگفتن (دقیقا دلیل فاکی اصرارت روی اینکه میخوای همه چیز رو نرمال جلوه بدی چیه) نگاش کرد.
میخواست حرف چشماش رو به زبون هم بیاره ولی جیمین خواب آلودی که  داشت خمیازه میکشید وبا دستش جلوی دهن بازش رو گرفته بود، با تکون دادن دست آزادش جلوی یونگی مانع این کار شد.
Writers pov:

𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷Where stories live. Discover now