*اشک خون؛ یک پدیده ی علمی و ثابت شده که دلیل آن ضربه ای خاص به مکانی خاص در سر فرد است. پس از این اتفاق، فرد مورد نظر به هنگام فشار های روحی روانی با شدت بسیار گریه میکند و اشک های فرد در ان برهه زمانی خون هستند.*
جین چشمای قرمزش رو از پنجره ای که منظره ی بی مثال جنگل رو نشون میداد گرفت و به سقف داد.
پلکاش رو برای چند ثانیه بست و چشماش سوخت، شاید باید اونم مثل برادرش میزد زیر گریه تا یکم سوزشش کم شه.
گوشیش رو برداشت و ساعت رو چک کرد.
کم کم وقت رفتنه.
با کوفتگی سر جاش نشست و بدنش رو کش و قوس داد.
از پله های تخت پایین اومد و نگاهی به همه انداخت که خوابن، ولی تخت یه نفر خالی بود.
جین لبخند تلخی زد و سرش رو تکون داد، کمی خم شد و با دقت به بدن برادرش که زیر پتو پنهون شده بود نگاه کرد.
نفساش منظم بود زانوهاش رو توی شکمش جمع کرده بود.
عین بچگیاش، تا زورش به چیزی نمیرسید میومد همین شکلی میخوابید و پتو رو روی خودش میداد، حتی اگر توی ظهر تابستون باشه.
آهی کشید و بلند شد، سمت آشپزخونه ی کوچیک واگنشون رفت و کتر برقی رو روشن کرد.
از توی یکی از کابینت ها بسته ی هات چاکلت های آماده رو دراورد و کنار کتر گذاشت.
حس میکرد هر لحظه حرارت صورتش بیشتر میشه و داره میسوزه، سمت سینک رفت و سریع آبش رو باز کرد.
دستاش رو زیرش برد و پر آب کرد و به صورتش زد.
بخش زیادی از آب توی موها و گردن و یقه ی لباسش رفت، بازم کارش رو تکرار کرد و تکرار کرد تا یکم از سوزش چشماش کم کنه.
همون لحظه یادش اومد که کوک توی تختش نبود.
شیر آب رو بست و سمت در واگن رفت.
ازش خارج شد و به گرگ و میش زیبای گم شده بین درختا نگاه کرد.
+ کجایی تو.
زمزمه ای خطاب به کوک کرد و دستاش رو توی جیبهای سوییشرتش برد.
قدم هاش رو جلوبرد و همه ی وجودش چشم شد به دنبال اون پسر، جین دیشب یک دقیقه هم خوابش نبرده بود و اصلا یادش نمیومد که جونگکوک کی واگن رو ترک کرده.
ممکن بود رفته باشه ساحل، ولی جین طبق غریضش مسیر جنگل رو پیش گرفت.
بعد از کمی گشتن وقتی داشت ردیف درختای بلند رو رد میکرد با دیدن منظره ی روبه روش مبهوت زیباییش شد.
یه چشمه ی نسبتا کوچیک با آب زلال و درختای کوچیک سبز دورش.
توی دل جنگل، جنگی که کنار دریا بود. این اوج زیبایی اون چشمه ی کوچیک و بکر بود.
جین کمی نزدیک تر رفت که صدای نوایی آشنا رو شنید، یکی داشت آهنگ میخوند با صدایی آروم که فقط ریتم آرومش رو میشد تشخیص داد.
پسر کنجکاو سمت صدا رفت و جونگکوک رو دید، درحالی که به یه درخت تکیه زده و سرش رو روی زانوهاش گذاشته و برای خودش آهنگ میخونه.
جین دلش از غم توی لحن کوک و حالش تنهای نشستنش گرفت.
جلوتر رفت و کوک اونقدر توی حال خودش بود که صدای قدماش رو نشنید.
پسر بزرگ تر کنارش نشست و تکونش داد.
کوک یهو توی جاش پرید و با ترس سرش رو بالا آورد با دیدن جین ب دهنش رو قورت داد و نفسش رو بیرون داد.
+جای قشنگیه.
_ خیلی
+ از کی بیرونی؟
_ نمیدونم
+ جونگکوک، از دیشب تاحالا هرچقدر خودت رو سرزنش کردی بسه.
_ نمیتونم فراموش کنم، وقتی بهم التماس میکرد حرف بزنم ولی منه خودخواه...
+ نمیدونم باید چطور خدارو شکر کنم که دیشب هیچکدومتون تصادف نکردید، انگار رد کردن دیشب یه معجزه باشه.
هردو خیره بودن به امواج ظریف روی آب و غرق فکر بودن.
_دیگه هیچوقت بخشیده نمیشم، نه؟
+تویی که تونستی اینهمه روش تأثیر بذاری پس حتما میتونی راضیش کنی ببخشتت.
_ فکر میکنی دیگه روم میشه توی چشماش نگاه کنم، چشایی که من خونشون انداختم.
+ گفته بودم که دیگه قرار نیست امشب رو به روش بیاری.
_ نمیارم ولی...
+ کاش به جای حرفای صد من یه غاز، مثل مرد بأیستی و تاوان دردی که بهش چشوندی رو بدی.
+ بعد از اونم بری از قلبی که توی سینت مدتهاست داره عاشقی میکنه دفاع کنی.
جین بلند شد و شلوارش رو تکوند، دستش رو سمت کوک گرفت:
+جوری باش که نه شرمنده ی قلبت شی نه وجدانت.
کوک نگاهی به دست دراز شده ی جین انداخت و بعد چند ثانیه گرفتش و بلند شد.
کنارش ایستاد و لبخندی زد:
_ چی صبحونه داریم دوست پسرِ ددی نامجون.
جین خنده ی بیجونی کرد:
+حال بهم زن نباش جئون.
_ وقتایی که شما کیم ها بهم میگید جئون، واقعا از فامیلیم متنفر میشم. قطعا بعد هر جئون گفتنی یه پارگی باسن گذاشتید همتون.
جین این بار یکم بلند تر خرید و باهم سمت واگن راه افتادن، کوک جین رو بغل کرد و دستاش رو دور شونش پیچید
( نمیذارم خسته شی از بزرگتری کردن برامون، سوکجین هیونگ)
YOU ARE READING
𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷
Fanfiction[completed] 8پسری که خیلی اتفاقی توی دانشکده باهم هم اتاقی میشن و این همراهی باعث رخ دادن یک سری اتفاق های مشکوک میشه. همه چیز مجهوله و هیچکس نیست که بتونه ابهاماشون رو برطرف کنه، و درنهایت تصمیم میگیرن صبر کنن... اون پسر ها چی دارن که یک نفر به...