-Part 10-

1.5K 279 30
                                    

منشی مو قهوه ای با اومدن ژنرال از سرجاش بلند شد و بعد سلامی که کرد گفت:
+قربان، مارشال تماس گرفتن و فرمودن بهتون بگم که، منتظر خبرتون هستن.
ژنرال اخمی کرد و پرسید:
_خبر؟ خبر چی؟
+بیشتر توضیح ندادن آقا ، فقط همین رو گفتن.
_خود مارشال شخصا گفتن، یا منشی شون؟
+ خیر، مستقیما با خودشون صحبت کردم.
ژنرال گیج سرش رو تکون داد و با همون اخم وارد اتاقش شد.
پالتوش رو درآورد و روی چوب لباسی آویزون کرد، با ذهن درگیر سمت میزش حرکت کرد که چشمش به یه بسته ی سیاه روی میزش خورد.
ابروهاش بالا پرید و دستش رو برد که درجعبه رو باز کنه.
ولی یک سانتی متر مونده به لمس جعبه، دستش رو عقب کشید.
به عنوان یک مهره ی سیاسی امنیتی باید جوانب احتیاط رودر نظر میگرفت.
احتمال اینکه تو اون جعبه یک کیلو تی ان تی و چه بسا مواد منفجره ی بدتر ازون باشه کم نبود.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرامشش رو برگردونه.
دستش رو سمت تلفن برد و برش داشت. کد05 رو گرفت و بعد یک بوق صدای منشیش رو شنید:
+بله قربان
_این بسته روی میز من چیه؟
+ب.بسته؟
_بسته! مشکی، و روی میز من.
+ژنرال، از وقتی من اومدم کسی وارد دفتر شما نشده.
کریگ پوف کلافه ای کشید و با دوتا از انگشتاش پیشونیش رو ماساژ داد:
_داخلی مارشال رو بگیر.
+چشم.
ژنرال با اضطراب زیادی داشت به بوق انتظار گوش میکرد.
تا که بالاخره صدای دوست قدیمیش رو شنید:
×دیدیش؟!
کریگ متعجب جواب داد:
+ا..این چه کوفتیه دیوید؟
مارشال نفس عمیقی کشید و جواب داد:
×برای توعه، یعنی برای شماست. بازش کن.
ژنرال با شنیدن تایید مارشال گوششی رو با یه شونش گرفت و دستش رو سمت بسته دراز کرد:
+ما؟ من و کی؟
در جعبه رو باز کرد و توش یک بسته کاغذی سیاه و روش یه کارت به همون رنگ، که توش چیزایی نوشته شده بود دید.
کارت رو برداشت و روش رو بلند خوند:
+ماموریت اول، گروه1310: محتوای پیغام اصلی را به اعضا اطلاع دهید، انان موظفند در طی 7روز به تسلط کافی در حوزه ی موضوع داده شده دست پیدا کنند.رسیدگی به اجرای این دستور برعهده ی ژنرال دنیل کریگ میباشد.
با اخم پشت کارت رو نگاه کرد و وقتی چیز دیگه ای پیدا نکرد کارت رو با شتاب انداخت روی میز و خطاب به دیوید پشت خط توپید:
+1310 ؟ سوله ی 13اتاق10؟ چرا بهم نمیگی چه خبره ها؟ این مسخره بازی بسته فرستادن جدیده؟ چه مرگتهـ...
×دنیل!
ژنرال نفسی کشید و با شست دست آزادش بین ابروهاش رو فشرد، بعد چند ثانیه باز گفت:
+ میدونی داری چیکار میکنی؟ به خیال اینکه نکنه بمب باشه تا وقتی نگفتی در این هدیه ی چرتت رو نتونستم باز کنم.ازت توضیح میخوام تولستوی!
کریگ با توقع پرسید ولی قرار نبود جوابی بگیره.
× باور کن مجبورم به سکوت. سعی کن خیلی به این چیزا فکر نکنی فقط چیزی که ازت خاسته شده رو انجام بده.
+اما..
×دن، ما تو خطریم. تک تکمون، من هرقدمم برای دفاعه! باورم کن...
+...
×ژنرال، توی انجام دستور تعلل نکنید. روز بخیر.
و بعدم مکالمه قطع شد.

کریگ کلافه دور خودش چرخی زد و توی ذهنش هرچقدر میگشت هیچ دلیل تمایزی برای گروه 1310 بین اونهمه آدم پیدا نمیکرد.
گروهی که رییس دانشگاه تمام تلاشش رو برای خوب تربیت شدنشون میکرد.
انگار اشیا قیمتی که دستش امانت بوده باشن.
تموم این مدتها کریگ با دوستش و پنهان کاری های ترسناکش راه اومده بود و منتظر روزی که همه چیز رو بهش بگه مونده بود.
نگاهش رو دوخت به محتوای بسته و از افکارش کمی فاصله گرفت.
با حجوم خیلی از حس های منزجر کننده ی دنیا به ذهنش کاغذ مشکی رو کنار زد و کریستال شفافی رو بینش دید.
روش با خط طلایی نوشته شده بود.
"آتنا"
ژنرال چند بار همون یه کلمه رو خوند و زیر لب زمزمه کرد:
" دختر زئوس؟!"
دوباره انگشتش رو بین ابروهاش گذاشت و فشرد. حس خوبی نداشت! اصلا نداشت.
کریستال نازک رو روی میز رها کرد و برای بار دوم گوشی رو برداشت و کد05رو گرفت.
بعد یک بوق صدای منشیش رو شنید:
_بله ژنرال!
+با دانشجو نامجون کیم، سرتیمِ گروه1310 تماس بگیر، بگو خودش رو برسونه دفتر من.
_نامجون کیم. قربان شمارشونـ..
+ شمارش چی؟ بانک اطلاعاتی دانشجو ها زیر دستته خانوم، لنگ شمارشی؟
_بب..بله ژنرال
کریگ با عصبانیت تلفن رو کوبید و خودش رو روی صندلیش انداخت.

𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷Where stories live. Discover now