جیجی با یه کیسه پر خرید وارد خونه شد و تا در رو پشتت سرش بست شروع کرد به غر غر کردن.
+ آخه کدوم احمقی بچه ی بدون وسیله رو میذاره سر راه؟ یه شیشه شیر کوفتی هم نداشت، و من برای همه ی اونا پول خرج کردم، چرا؟
هسیتریک خندید و ادامه داد:
+ چون اون احمقا نمیرن این بچه رو بدن به یه یتیم خونه، و نصف شب اومدن خونه ی مننننن.
وقتی حرفش تموم شد تقریبا جلوی پسرا ایستاده بود ولی اونا اصلا به حضور و حرفاش اهمیت نمیدادن، چون 8 تاشون کله هاشون رو بالای سر اون بچه نگهداشته بودن و کلمه ای هم حرف نمیزدن.
جیجی با حرص کیسه ی شامل شیشه شیر، شیر خشک، و دو دست لباس و پستونک رو کوبید روی مبل و رفت توی آشپزخونه.
ماریا رو دید که داره ریز میخنده و پودر های آماده ی نسکافه رو میریزه توی آب جوش.
+ چرا میخندی تو؟
ماریا خندش شدت گرفت و نیم نگاهی به جیجی انداخت:
_خنده بده مگه؟
جیجی چهرش رو توی هم کرد و خودش رو انداخت روی صندلی میز صبحانه خوری:
+ماری، بابات چرا اینقد اینارو دوسداره؟
سیخ نشست و دقیق شد:
+ آخه باید یه چیزی دیده باشه ازشون ...مگه نه؟
یهو نالید و دستشو کشید روی صورتش:
+ اینا هیچی جز دردسر نیستن، نیسسستن.
ماریا لبخند زد و بهش نزدیک شد، دستاش رو از روی صورتش برداشت و روی پاهاش نشست، بوسه ای روی لبای جلو اومده ی دخترش زد و با محبت ذاتیش نگاش کرد:
_ چرا قبول نمیکنی دوستی مارو؟
جیجی منفجر شد:
+ دوستی؟ تو به این میگی دوستی؟ دارن ازمون استفاده ابزاری میکنن! یه نگاه به ساعت کن، رفتن عشق و حالشون رو کردن، برگشتن با یه بچه، همین.
ماریا خندید و جیجی رو بغل کرد:
_ ااووه، یه روزم اونا جبران میکنن، حرص نخور اینقد زود پیر میشیا، اونوقت میرم روت زن میگیرم.
جیجی با حالت خنثی ادای خندیدن رو دراورد:
+ ها ها ها!× اوو فاک فاک..
ماریا با شنیدن صدای ضعیف جیمین از پشت سرش از بغل جیجی بیرون اومد و برگشت، با دیدن غیبتش یه نگاه به جیجی کرد که اونم زیر لب گفت:
+ حریم خصوصی هم که هیچی!
ماریا خندید و متوجه شد جیمین پشت به در ایستاده، صداش زد که جیمین شرمنده برگشت و گفت:
× ببخشید، اومده بودم شیر درست کنم واسش.
+تو برو خودم درست میکنم.
جیمین سرش رو تکون داد و ازش دور شد.
ماریا برگشت و به جیجی گفت:
تو نسکافه هارو ببر بهشون بده تا من شیر رو درست کنم.
جیجی خندید و گفت:
+ هه! من؟ عمرا.
_ خب تو شیر رو درست کن تا من اونارو براشون ببرم.
+ من کی بچه بزرگ کردم که بلد باشم شیر درست کنم.
ماریا با حفظ لبخندش از کنارش یه چاقو برداشت و به جیجی نگاه کرد.
دختر روبه روش عصبی لباش رو بهم فشرد و رفت سینی رو برداشت و از اونجا خارج شد.***فلش بک***
جیمین با شگفتی سکوت رو شکست:
+ الان ما یه بچه داریم.
نامجون یه نگاه به پسرا انداخت که همشون سرشون رو توی ماشین کردن و انگار انسان های اولیه دارن به اون بچه ی خواب نگاه میکنن.
عقب کشید و توجه بقیه رو جلب کرد:
_ بچه ها
پسرا به نامجون نگاهی انداختن و دورش جمع شدن
الکس: شاید باورتون نشه ولی من نمیدونم یتیم خونه کجاست.
سر تهیونگ، جیمین و جونگکوک یهویی چرخید سمتش که ترسید.
جونگکوک: میدونی تو اون یتیم خونه ها چی به سر بچه ها میارن؟
تهیونگ: اگر میخواستن میذاشتنش جلوی در همونجا، نه توی یه ماشین مدل بالا که فکر کنن بچشون میتونه با پول صاحباش خوشبخت شه.
جیمین: این بچه هیچ جا نمیره.
هوسوک منزجر نگاشون کرد:
× میفهمید چه چرتی دارید میگید؟ چیکارش میخواید بکنید؟ کجا نگهش دارید؟
یونگی: میتونیم بدیمش به ماریا و جیجی، اونا قانونا باهمن و میتونن بچه داشته باشن.
تهیونگ: فکر کن یه درصد بچم رو بندازم زیر دست اون دوتا، یکیش احمق اون یکی وحشی.
جونگکوک: هی احمقا، ما واگن رو داریم.
جین: هی احمق تر، ما دانشگاه و درس داریم، تقریبا هرروز کلاس و هیچکدوممون در حد گوه بلد نیستیم حتی اونو بغل کنیم.
نامجون نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست:
_ الان آینده ی آدم دست ماست.
جیمین: دقیقا
تهیونگ: و نباید رهاش کنیم.
جین: تو خفه شو، هنوز اون بچه چشماش رو هم باز نکرده داری میگی "بچم" کی زاییدیش متحیرم!
تهیونگ خیز برداشت سمت برادرش که نامجون دست به سینه جلوش ظاهر شد.
یونگی: کاش چند دقیقه خفه شید که درست فکر کنیم.
الکس: حالا کسی هم از شما بلده چجور از بچه نگهداری کنه؟
همه پسرا ساکت به هم نگاه کردن که متوجه شدن هیچکدوم هیچی حالیش نیست.
نامجون دستاش رو مشت کرده بود و چشماش رو بسته بود و این نشونه میداد چقدر غرق افکارشه، یهویی گفت:
_خب، کیا میگن بذاریمش یتیم خونه؟
یهویی دست جین هوسوک الکس بالا رفت، جیمین خندید و گفت:
+ ما بیشتریم، 5به3، نگهش میداریم.
نامجون پوکر بهش نگاه کرد و دستش رو جلوی چشماش بالا برد.
جیمین لبخندش ماسید، و روش رو ازشون گرفت.
جین به بازوی یونگی مشتی زد و گفت:
= چرا دستت رو بالا نبردی، تو میتونی بچه داری کنی توی این بدبختی؟
یونگی شونه ای بالا انداخت و جواب داد:
# آینده ی یه آدم دستمونه، بعدم اگر بیاریمش با خودمون من تنها نیستم، 8 نفریم و کارا تقسیم میشه، تازه خوش هم میگذره.
یونگی خودشم باورش نمیشد داره از یه بچه ی غریبه دفاع میکنه، یونگی ای که از بچه ها فراری و متنفر بود، عاه ماهی پولکی، حالا مجبور بودی گیر بدی به اون بچه که یونگیم ناچار باشه به تأییدت؟
الکس بعد از حرف یونگی دستش رو پایین آورد که جونگکوک بشکنی زد و مشتش رو با خوشحالی توی هوا پرت کرد.
هوسوک، جین و نامجون بهش نگاه کردن که اونم شونش رو بالا انداخت و گفت:
-منم دلایل خودمو دارم، ولی اگر کارا تقسیم بر هشت نشه همتون رو آتیش میزنم.
تهیونگ با خوشحالی گفت:
@ بابا یه بچست، خیلی هم کار نداره.
نامجون دستی تو موهاش کشید و گفت:
_ میریم خونه ی دخترا، باید ازشون کمک بگیریم.
جونگکوک: دیر وقته نامجون.
نامجون برگشت و داد زد:
_ ما هم صلاحیت نگهداری یه بچه سر راهی رو نداریم.
جونگکوک یه قدم رفت عقب و چشماش رو توی کاسه چرخوند.
تهیونگ: میریم خونه ی اونا.
YOU ARE READING
𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷
Fanfiction[completed] 8پسری که خیلی اتفاقی توی دانشکده باهم هم اتاقی میشن و این همراهی باعث رخ دادن یک سری اتفاق های مشکوک میشه. همه چیز مجهوله و هیچکس نیست که بتونه ابهاماشون رو برطرف کنه، و درنهایت تصمیم میگیرن صبر کنن... اون پسر ها چی دارن که یک نفر به...