-Part2-2

1K 209 51
                                    

چند ثانیه ای به خودش خیره شد. شلوار سیاه، پیراهن سفید، کراوات بلند مشکی، یه ظاهر کاملا رسمی و بزرگ سال ازش ساخته بود.

لبه های پیرهن رو توی شلوارش فرو برد و سمت تک مبلی که پالتوی چرم رو روش انداخته بود رفت.
تکه لباس آخر رو هم برداشت و قبل از پوشیدنش توجهش جلب گلدوزی سر آستیش شد.
"پارک جیمین-سودبا"
+به قدری خواب بودیم که لباسای مخصوص برامون بدوزید پس...
باز کشیده شد به عقب.
دقیقا به جاهایی که با جونگکوک، همه ی توانشون رو گذاشتن برای از بین بردن اون موجوداتی که الان مطمئن بود، آدمن.
اما شاید نکته ی ترسناک این یاد آوری ها ممتد، این بود که هرسری بیشتر عادت میکرد به اون تصویر ها.
کم کم داشت قبولش میکرد و با خودِ قاتلش کنار میومد.
نگاهی به ساعت انداخت و عقربه ی دقیقه شما دقیقا روی 9 بود.
تقه ای به در خورد و جیمین حین رفتن سمت در پالتو رو به تن کرد و نگاه آخری به چهره ی خودش انداخت.
در رو باز کرد و اینبار بازم یه چهره ی جدید رو دید.
اهمیتی بهش نداد و پشت سرش راه افتاد.
کمی بعد از پله های بزرگی پایین اومدن و جیمین کم کم داشت متوجه میشد که اونجا یه نوع قصر محسوب میشه.
معماری خاص، وسایل تزئینی عتیقه و چشم گیر.
و در عین حال دوربین های مدار بسته و چراغ هایی که ترکیب یک مکان قدیمی و تکنولوژی مدرن رو نشون میداد.
هرچیزی که بود، حس بدی داشت.
پس بیخیال نگاه کردن به در و دیوار شد و از پله ها پایین اومد و بعد مسیرشون عوض شد و حین چرخیدن، جیمین تونست 6مرد دیگه با لباس هایی عین مال خودش رو شناسایی کنه.
6مردی که میشد گفت الان خانوادشن، و یک فرد خاص بینشون که بت پرستیدنیش توی دنیا بود.
لبخندی به لبش اومد و اون 6نفر با شنیدن صدای کفش دونفر برگشتن و با چشمایی که در حد مرگ منتظر یک نفر باقی موندشون بودن بهش نگاه کردن.
جیمین به تک تکشون نگاه کرد و از سلامتیشون مطمئن شد و آخرین نفر، یونگی؛ چشماش روی نفر آخر موند.
از حال خوبش مطمئن بود، درواقع اولین چیزی که بعد از به هوش اومدنش به اون دختر سیاه پوش گفت" یونگی کجاست" بود.
و اون دختر با لبخند از حال خوبش با خبرش کرده بود.
نمیدونست چقدر گذشته، اما چه چند سال چه چند ساعت؛ جیمین نیاز داشت مرد مورد علاقش رو به آغوش بکشه و عطرش رو بو کنه.
اما نمیشد.
ماهی پولکی توی دام بود و نمیشد با ابراز علاقه به گربه ی عزیزش بیشتر به چشم صیاد بیاد.
و چقدر بد که نمیدونستن اون صیاد چقدر قلق شکارش رو بلده و چه طعمه ای براشون گذاشته.
چه بد که نمیدونستن قراره از کجا ضربه بخورن.
چند قدم دیگه رو تا بقیه طی کرد و مقابلشون ایستاد.
الان که هر 7نفر سالم کنار هم ایستاده بودن وقتش بود که یک نفس راحت بکشن.
دورهم جمع شدن و دستای هم رو گرفتن. و توی همون سکوت ملیون ها تُن نگرانی، اضطراب، سوال و انواع اقسام حس های مختلف رو با هم به اشتراک گذاشتن.
صدای ناقوس مانند آرومی اومد و صدایی توجهشون رو جلب کرد.
+سلام دوباره آقایون. آرکا لورد منتظرتون هستن، دنبالم بیاید.

𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷Where stories live. Discover now