[completed]
8پسری که خیلی اتفاقی توی دانشکده باهم هم اتاقی میشن و این همراهی باعث رخ دادن یک سری اتفاق های مشکوک میشه.
همه چیز مجهوله و هیچکس نیست که بتونه ابهاماشون رو برطرف کنه، و درنهایت تصمیم میگیرن صبر کنن...
اون پسر ها چی دارن که یک نفر به...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
اوریا
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
آرکا لورد
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
آتنا یوگن
*آهنگ پارت* till death frees me
بالاخره روزی که اصلا نمیخواستن بهش برسن، فرا رسید. روز قتل ژنرال دنیل کریگ. به دست شاگردایی که دوستش داشتن. چهار روز از دستور ترور ژنرال میگذشت و توی تمام ساعت های گذشته اون هفت نفر درحال بحث بودن برای کاری که قراره انجام بدن. اولین فکری که از ذهنشون گذشت، دور زدن آرکا بود. که با صحنه سازی نشون بدن که ژنرال رو کشتن، ولی درواقع اون رو از اون کشور خارج کنن. اما نمیشد، خودشون هم میدونستن این محاله. نه آرکا کسی بود که چیزی از زیر دستش در بره، و نه ژنرال کسی بود که با فهمیدن حقیقت راضی به فرار شه. و توی خوش بینانه ترین حالت ممکن هم اگر با نقشه ی احمقانه ی پسرا موافقت میکرد درواقع فقط چند روزی مرگش رو میتونست عقب بندازه و خروار ها بدبختی جدید برای اون هفت شاگرد سابقش بخره. همه ی این نقشه ها و خیالات پوچ با پررنگ شدن صحنه هایی از گذشته کنار میرفتن. گذشته ای که هنوز جای زخمش روی صورت جونگکوک بود. گذشته ای که هنوز رازش از جیمین داشت پنهان میشد. درنهایت با اون حجم تنش شدید تصمیم گرفتن اگر نمیتونن این اتفاق رو متوقف کنن، حداقل کم درد و سریع ازش بگذرن. و اون پلن به شلیک همزمان 2تیر از 2موقعیت به مغز ژنرال رسید. بیرحمانه بود، اینکه برای گم کردن رد تیر انداز، 2تا تیر به فردی بزنی که با همون یکیش هم میمرد. اما این از جمله چیز هایی بود که یاد گرفته بودن. نمیشدن ازش چشم پوشی کرد که این بیرحمی واقعا توی خونشون رفته. اونا ژنرال رو دوست داشتن. خیلی سخت با کاری که قراره انجام بدن کنار اومدن و یکی از مهمترین مسائلی که اذیتشون میکرد دختر اون مرد بود. ماریا، داشت برفی رو بزرگ میکرد و مادرش بود. و اونا داشتن پدرِ مادرِ دخترشون رو میکشتن. ترس از کاری که میخوان بکنن به اندازه ی کافی بزرگ بود و ترس لو رفتنشون پیش اون خانواده ی کوچیک بدترش هم میکرد. اما ژنرال لایق یه مرگ خوب بود. پس یک تصمیم دیگه هم گرفتن...