-part4-2

873 247 88
                                    


****آخر پارت حتما خونده شه****

کودکی عجیبی داشت. همه ی بچه ها قبل خواب با قصه و داستان به خواب میرفتن، اما اون با بخش های مختلف کتاب ستاره ی هفت پر.
کتابی که چند نسخه ازش توی خونشون بود و قدیمی، قیمتی، و ارزشمند ترین نسخش توی گاو صندوق پدرش بود.
از همون سن کم، پدر دانشمندش توی گوشش فرو کرده بود که خدای اونها والا ترین خدای اون جهانه.
خدایی که هزاران سال پیش به دست پیروانش فراموش شد، ولی قسم خورد یک روز کل دنیا ، نه تنها نسل پیروانش، وقتی از همه ی خدا ها و علوم و دانش نا امید شدن، برمیگرده.
پدرش گفته بود باید به دنبال برگردوندن خداشون باشه، و اون روز که بالاخره همه ی دنیا رو پیرو " هفت " کرد، روح اجدادش آروم میگیره.
اون تنها باقی مونده ی نسل پیروان اون مذهب بود.
و وظیفه داشت هدفی که اجدادش سالها دنبالش میکردن رو به دست بیاره.
خدای مهربونشون" هفت " با مرور زمان با خدا های دیگه جایگزین شد. و فقط کتاب مقدسش،
" ستاره ی هفت پر" باقی مونده بود.
همه ی امید هفت پرستان، توی این سالها به نقل قولی از یک پیرمرد بود که نسل به نسل چرخیده بود.
اینکه هفت، بعد از فراموش شدن میمیره. اما روحش هر هفتاد سال بین هفت بدن متولد میشه.
اون هفت فرد از یک روح هستن که اون روح، خداست.
اما موقعیت های جغرافیایی تولد اون هفت نفر متفاوته، باید از بدو تولد از انرژی و هاله هاشون شناسایی شن، و با سازماندهی کنار هم قرار بگیرن تا روح خودش رو پیدا کنه و همسان سازی انجام بده.
و درنهایت وابستگی شدیدی بین اون هفت نفر ایجاد میشه و اون روحی که سالها باهاشون زندگی کرده بوده خارج میشه و خدا، " هفت" ی که سالها منتظرش بودن برمیگرده و همه ی مردم به سمتش سجده میکنن.
اون روزه که باید یا هفت رو انتخاب کنی، یا مرگ.
و ازون افرادی که اون روح رو تا اون روز نگهداشتن و باعث بازگشتش شدن، با یک مرگ با آرامش قدر دانی میشه.
اما اون مرد پیر که این حرف رو سالها قبل زده بود، خیلی چیز های دیگه رو نگفته بود.
از جمله این حقیقت که" یا یک خدا ازون هفت نفر ظهور میکنه، یا هفت خدا از یک روح"
شاید بشه بازی رو عوض کرد، اما خیلی از حقایق ناگفته مونده بودن.
اون پسر بچه بزرگتر شد و مثل پدرش علم ستاره ها رو یاد گرفت.
بعد از مرگ پدرش تحقیقاتی که اون مرد سالهای آخرعمرش انجام داده بود رو بررسی کرد.
یک سری شواهد وجود داشتن که نشون میداد پدرش به راز های زمین پی برده.
راز هایی که میگفتن جهان هایی زیر دنیای خودشون وجود داره.
آرکای جوان، تحقیقات پدرش رو ادامه داد و روزی که تونست صد درصد ثابت کنه که از دنیای زیرین اطلاع داره با یک کپی ازون نتایج به سازمان اطلاعاتی کشورش رفت و ادعا کرد که همه چیز رو میدونه.
مادر آرکا یک ساحره بود که همه ی دانسته هاش رو به پسرش آموخته بود و این هم یک نقطه ی قوت دیگه بود برای اون جوان.
آرکا اون روز سران امنیتی و سیاسی چند کشور ابر قدرت رو ملاقات کرد، و گفت در ازای یک تکه جغرافیایی توی یکی از لایه های زمین زیرین همه ی اطلاعات رو میسوزونه و هیچکس این راز و نخواهد فهمید.
اون روز قصد کشتن اون دانشمند جوان رو کردن، اما آرکا بهشون گفت که " یک نفر بیرون از اینجا، نسخه ی اصلی این تحقیقات رو داره، که اگر من تا یک ساعت دیگه برنگردم پیشش همه ی اونها رو به چاپخونه ها میده و اخبارش کل دنیا رو میگیره."
با هر شرایطی که بود، آرکای جوان اونها رو راضی کرد و گفت تا وقتی که همه چیز به ثبات نرسه نسخه ی اصلی تحقیقات رو بهشون تحویل نمیده.
اون روز آرکا با کمک چیز هایی که از مادرش بلد بود تونست چند انسان دیگه که به علوم فراطبیعی مسلطن رو پیدا کنه و همراه خودش به اون دنیایی که گرفته بود ببره.
چند سال بعد، اسم و رسم یک موسسه ی آموزشی مرموز بین مردم پیچید، " سودبا"
و کیلومتر ها زیر زمین، آرکا به لورد تبدیل شد و سرزمینی ساخت از انسان هایی ساختگی.
اونجا علم واقعی و غیر واقعی رو آموزش داد و منتظر تولد هفت شد.
و وقتی متولد شدن، اونها رو با قدرتش جوری هدایت کرد که در نهایت به خودش برسن، کیلومتر ها زیر زمین، سودبا.
و الان با افتخار سر قبر پدرش میرفت و میگفت:
" اونقدر دستشون رو به خون آلوده میکنم تا هفت با خشم بیدار شه و انتقامش رو بگیره پدر"

𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷Where stories live. Discover now