21/
با صدای زنگ تلفن تهیونگ، از کنار جونگکوک بلند شد و قهوش رو روی میز گذاشت و تماس رو پاسخ داد:
+ رسیدی؟
...
+ آه، همونجا بمون الان میام.
...
+ باشه باشه.
تلفن رو قطع کرد و به جونگکوک که کنجکاو بهش خیره بود گفت:
+باید برم ماشین رو عوض کنم.
_ با چی؟
+ماشین خودمون، انکوتی از پارکینگ آوردتش. بوگاتیو میگیره اونو میده.
_ تنها نرو.
تهیونگ سوییچ رو برداشت و کاپشنش رو تن کرد.
+ زود میام.
جونگکوک از روی تخت بلند شد:
_ وایسا.
اخم کوچیکی کرد و لیوان خالی قهوش رو کنار مال تهیونگ روی میز گذاشت و همونطور که پیرهنش رو میپوشید گفت:
_ دیگه چرا برگردی؟ بیا بریم ماشین رو بگیریم برگردیم دانشگاه.
تهیونگ دست به سینه به در تکیه زد و با لبخند به بدن کوک نگاه کرد:
+حس غرور میکنم.
_ یادم نیار چجور رفتم زیرت، با این سیکس پکا!
تهیونگ خندید و در رو باز کرد:
+ ولی اونی که باکرگیش رو از دست داد من بودم و اونی که گرفتش، تو!
جونگکوک دهنش رو باز کرد و دستش رو جلوش گرفت. با چشمای پر شوق به تهیونگ نگاه کرد:
_ فاااااک، هیونگ منم کردمت یه جورایی پس!از در بیرون رفتن، تهیونگ در رو قفل کرد و کلیدش رو زیر پایین ترین گلدون پله ها گذاشت:
+ اگر راضی میشی آره، فاکبوی احمق.
بعد باهم سمت ماشین رفتن و با خنده سوارش شدن.
توی ماشین کوک پرسید:
_ چرا نگفتی بیاد پیش واگن خب.تهیونگ نیم نگاه پوکری بهش انداخت و دنده رو عوض کرد:
+ چه دلیلی داره خونه مخفی ای که امنیت درست حسابی هم نداره رو به کسی نشون بدیم.
+ یادت نیست جیجی چی گفت؟! این پسرهی دهن گشاد خطرناکه.
جونگکوک شونش رو بالا انداخت و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد.روش رو به تهیونگ داد و توی سکوت بهش خیره شد.
نیم رخ استخونی، مردمک چشم تیره تری که سمت جونگکوک بود، بینی گرد و سیب گلوی برجستش.تهیونگ صبر کرد برای برداشته شدن نگاه جونگکوک، ولی پسر حسابی محو بود.
بهش نگاهی انداخت و خندید، دست کوک رو گرفت و روی دنده گذاشت، و انگشت های خودش رو روش قفل کرد.
+ تمومم کردیا!_ خودت گفتی اونقدر نگات کنم که قبلنم رو یادم بره.
تهیونگ با دیدن ماشینش سرعتش رو کم کرد و همونطور که ماشین رو کنار جاده پارک میکرد گفت:
+ آها، پس ادامه بده تا رو سلولای مغزت هک شم، کیم جونگکوک.چشمای پسر کوچکتر درشت شد و تا خواست داد بزنه تهیونگ از ماشین فرار کرد و در رو بست و سمت مرد سیاه پوست رفت.
وقتی بهش رسید انکوتی لبخند زد و دستش رو جلو برد.
تهیونگ همونطور که باهاش دست میداد گفت:
+ نیاز نبود خودت بیای، آدمات نیستن مگه؟!
پسر خندید و دندونای مرتبش مثل همیشه به چشم اومد:
× چرا هستن، خواستم خودم از سلامتیتون مطمئن شم.
کمی گردنش رو کج کرد و به بوگاتی اشاره کرد:
× اون جونگکوکه؟
YOU ARE READING
𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷
Fanfiction[completed] 8پسری که خیلی اتفاقی توی دانشکده باهم هم اتاقی میشن و این همراهی باعث رخ دادن یک سری اتفاق های مشکوک میشه. همه چیز مجهوله و هیچکس نیست که بتونه ابهاماشون رو برطرف کنه، و درنهایت تصمیم میگیرن صبر کنن... اون پسر ها چی دارن که یک نفر به...