«کلبه جنگلی_3نیمه شب»
میشد گفت حدودا 2ساعتی میشد از وقتی که شام دستپخت تهیونگ رو خورده بودن و بعد از کلی خنده و حرفا و زمزمه های آروم توی گوش هم دیگه تصمیم به خواب گرفته بودن.
تهیونگ خواب بود و جونگکوک داشت با پشت انگشت اشارش مسیر شقیقه تازیر گردن پسز بزرگتر رو تکرار میکرد.
تهیونگ اخمی کرد و کم کم، با حس گرمای آروم پسرش، بیدار شد.
خمار نگاه کرد به جونگکوکی که توی اون تاریکی چشماش بازم برق میزد، و گفت
-چرا نمیخوابی؟
جونگکوک اینبار کف دستش رو روی صورت تهیونگ قرار داد و آروم جواب داد :
+میترسمتهیونگ اخمش پر رنگ تر شد و کمی روی آرنجش خودش رو بالا کشید، تکیه داد به دستش و کاملا مشرف شد روی صورت جونگکوک.
میشد گفت هنوز گیج خوابه پس چند ثانیه ای بخاطر نوازش های جونگکوک روی صورتش، چشماش رو بست و اینبار با آرامش و عشق مصمم توی چشماش بازشون کرد.به صورتش نزدیک شد و طبق عادتش لبهاش رو رفت و برگشتی با چپ و راست کردن سرش روی لبای کوکیش تماس داد.
دست چپش که آزاد بود رو زیر پیرهن کوکی برد تا بتونه تن داغش رو با دستاش خنک کنه و خودشم از گرمای کوک نفس بگیره.عقب تر رفت و گفت:
-چی ترسوندتت بگو ثانیه نکشیده معلقه تو هوا خاکسترش.کوکی چشاش و غم گرفت و لبخندی بر خلاف رنگ چشماش زد و جواب داد:
+میترسم چشمامو ببندم بعد که باز کردم نباشی.جونگکوک حق داشت، شرایطی که توش بودن طوری بود که میشد گفت حتی از فردای خوشون هم خبر ندارن..
تهیونگ لبخند مغمومی زد و خم شد و بینیش رو روی گونه کوک گذاشت و نفس عمیقی کشید. جونگکوک معمولا از عطر خاصی استفاده نمیکرد ولی بوش چیزی بود که تهیونگ مطمئن بود قرار نیست هیچجای جهان همتاش رو پیدا کنه.
بعد از بوسه ی سبکی که روی ماه کنار لب کوک گذاشت دوباره سرش رو عقب برد.
توی چشمای کوک نگاه کرد و گفت
- ببین منو!
-به بوت قسم
دست کرد توی موهاش:
-به این موهات قسم
خم شد لبهاش رو بوسید:
-به این دوتا منحنی سرخ قسم
لبخندی زد و چشمهاش رو بوسید:
-به سحابی های این تو، قسم...-تا آخر عمرمون هرروز صبح توی بغل خودم بیدار میشی.
جونگکوک خندید و دستش رو توی موهای تهیونگ که داشت پوست گردنش رو مور مور میکرد بخاطر نفسهای نزدیکش برد و گفت+باید میگفتی تا آخر عمرت
ته جواب داد:
-نه دیگه عمرمون!
ابرو های جونگکوک بالا پرید که تهیونگ با زمزمه ادامه داد :-دیگه عمرتم مال خودت تنها نیست پسر،
عمرمنم دستته.جونگکوک اینبار توی سکوت شب آمیخته به صدای باد بین شاخه ی درختا که از پنجره ی کلبه میومد و جیرجیرک های شب بیدار، قهقهه زد.
بلند خندید که چشمای دو رنگ تهیونگ بهش خیره شد و قسم خورد هیچوقت هیچ معجزه ای رو جایگزین خنده های مرد روبه روش نکنه و دست از پرستیدنش برنداره.

YOU ARE READING
𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷
Fanfiction[completed] 8پسری که خیلی اتفاقی توی دانشکده باهم هم اتاقی میشن و این همراهی باعث رخ دادن یک سری اتفاق های مشکوک میشه. همه چیز مجهوله و هیچکس نیست که بتونه ابهاماشون رو برطرف کنه، و درنهایت تصمیم میگیرن صبر کنن... اون پسر ها چی دارن که یک نفر به...