دلم میخواد برای این پارت اسم بذارم"چشمهایش"
واقعا نمیدونم چ آهنگی بره این پارت بهتون معرفی کنم خودتون یه ملو انتخاب کنید بخونید.
چون تهش... میدونید
ولی حالا اگرم آهنگی پیدا نکردید
Into you by jack hawittIts you by gatie
Killing me inside
رو میتونید گوش کنید._______________________
حدود یک ساعتی میشد که از مراسم و معرکه ای که به پا کردن برای اون اسکات بیچاره، برگشته بودن.
خوابگاه توی سکوت خاصی بود و هرکس مشغول کاری.
جین ونامجون، طبق معمول داشتن صحبت میکردن.
تهیونگ هم توی تختش بود و اونم طبق معمول داشت کتاب میخوند.
یونگی خواب بود و جیمین و الکس داشتن نوبتی با لپتاب هوسوک بازی میکردن.
و اون طرف هم جونگکوک و هوسوک داشتن یه حرکتِ ضربه چاقو مبارزه خیابونی رو تمرین میکردن.
جونگکوک بعد از چند بار تلاش هنوز نتونسته بود حمله ی هوسوک رو دفع کنه.
کلافه و درحالیکه هنوز نفس نفس میزد عقب کشید و غر زد:
+ هوسوک، آرومتر.
تهیونگ که همراه کتاب خوندنش شاهد تمرین اونام بود جواب داد:
_ اینو به تروریست هایی که قراره با چاقوی واقعی حمله کنن هم بگو! البته وقتی مردی و روحت بینشون سرگردونه.
کوک چشماش رو تو کاسه چرخوند و گردنش رو کمی چپ و راست کرد. حالت آماده باش گرفت و با دستاش به هوسوک علامت داد " بیا جلو"
هوسوک تک خنده ای کرد و بازم قبل ازینکه کوک به خودش بجنبه جفت دستاش رو قفل کرد و دستی که توش قاشق غذاخوری بود رو محکم کوبوند وسط قفسه سینه ی کوک.
کوک آخی گفت که هوسوک باز ضربش رو تکرار کرد و با هرکدوم از ضربه ها بخشی از جملش رو میگفت:
× اگر...اینو...یاد نگیری...به استاد... میگم.
بعد دستش رو رها کرد و کوک دستش رو سینش گذاشت رو رو زمین نشست.
هوسوک قاشق رو روی میز انداخت و موهای کوک رو بهم ریخت:
× آفرین پسر خوب!
پسر بزرگتر کمی بدنش رو کش و قوس داد و با صدای بلندی گفت:
× میرم قدم بزنم!
همون لحظه الکس یهو پاشد و گفت:
@ منم میام
هوسوک شونش رو بالا انداخت و با سر به در اشاره کرد و سمتش رفت.
الکسم دنبالش کرد و باهم از در خارج شدن.
بعد از کمی پیاده روی وارد قسمت سرسبز محوطه شدن .
هوسوک نفس عمیقی کشید و نیم نگاهی به پسر کناریش انداخت، بهش تنه ای زد و از تو فکر و خیال دراوردش:
× چیه، تو فکری.
الکس خندید و گفت:
@ آره، ذهنم مشغوله.
× چیشده.
@ مشکل اینه که چیزی نمیشه هرکار میکنم. از روال زندگیم خستم و هرکار میکنم درست نمیشه.
× هی چه مشکلی داری، یه دختر زیبا و مهربون بیرون ازینجا منتظرته تا درست تموم شه و باهات ازدواج کنه. یه خانواده ی گرم و صمیمی!...
× عاه هوسوک، همه چیز اینقدرام ساده نیست. همون دختر زیبا و مهربون 3ساله که شونه به شونه ی من داره با پدرش حرف میزنه که اجازه بده ازدواج کنیم. ازون طرف، مادر اون خانواده گرم و صمیمی سرطان داره و تک دختر همون خانواده داره جوونیش رو از نگهداری ازون زن میکنه.
× چرا شبیه کسایی حرف میزنی که حتی پول خورد و خوراکشون رو هم ندارن، لعنتی مگه پدرت توی ارتش نیست؟
@ آره، هست. ولی اونقدارم خفن و پولدار نیستیم، پدرم هرماه اونقدری از حقوقش رو خرج خیریه ها و بدبخت بیچاره ها میکنه، برای ما انقدری میمونه که فقط یه زندگی معمولی روبه پایین داشته باشیم.
YOU ARE READING
𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷
Fanfiction[completed] 8پسری که خیلی اتفاقی توی دانشکده باهم هم اتاقی میشن و این همراهی باعث رخ دادن یک سری اتفاق های مشکوک میشه. همه چیز مجهوله و هیچکس نیست که بتونه ابهاماشون رو برطرف کنه، و درنهایت تصمیم میگیرن صبر کنن... اون پسر ها چی دارن که یک نفر به...