جونگکوک آروم بالای سر تهیونگ نشست و سرش رو نزدیکش برد:
+تهیونگا... بیدار شو، باید بریم.
تهیونگ با فاصله ی چند ثانیه چشماش رو باز کرد و متوجه جونگکوک شد، هم خوابش سبک بود هم منتظر جونگکوک، در اصل تصمیم داشت نخوابه تا وقتی که قراره برن اون جای نامعلوم.
ولی خستگی این حرفا حالیش نبود.
جونگکوک با بیدار شدن تهیونگ عقب کشید و ایستاد.
سعی کرد لباش رو بهم فشار بده تا به لبخند باز نشن، مشاهده ی تهیونگی که توی طول روز، وحشی و تخس و عصبی بود، توی این حالت بامزه که داشت چشماش رو می مالید و آب دهنش که هنوز از لبش آویزون بود رو پاک میکرد، باعث میشد جونگکوک هرلحظه بیشتر اون نسیم خنک مشکوک رو حس کنه توی وجودش.
آه... جونگکوک قرار نیست اجازه بده زندگیش یکنواخت بشه، خودشم اجازه بده، یه سری چیزا هستن که این اختیار رو ازش میگیرن.
تهیونگ وقتی نشست، نگاهی به اطراف انداخت و متوجه شد هیچی نمیبینه، توی همون لحظات سفیدی دستی که جلوش دراز شده بود رو تشخیص داد.
کمی مردد بود که زمزمه ی جونگکوک رو از فاصله ی نزدیکی شنید، که شوکش کرد:
+میخوری زمین، دستتو بده به من.
توی اون تاریکی نمیتونست جونگکوک رو تشخیص بده و این عصبیش میکرد، دلش میخواست بدونه این حرفا رو وقتی میزنه، چهرش چه حالتی داره. واگر داره به این کوری موقتش میخنده یه مشت حسابی توی صورتش پیاده کنه.
( لعنت به این چشمای دورنگ)
نه که دلش نخواد اون دست رو بگیره. کلا توی شخصیتش جایی برای کمک گرفتن وجود نداشت.
ولی درکل، حوصله ی بیدار شدن پسرا و بازخواست شدن و از همه مهمتر مزاحم رو نداشت.
پس، فاک ایت... دستای سردش رو توی دستای بزرگ و گرم جونگکوک گذاشت.
جونگکوک سریع دستش رو فشرد و کشیدش سمت در، خم شد دوجفت کفش رو به سختی با یک دست برداشت و همونطور که تهیونگ رو دنبالش میکشید در رو باز کرد و از اتاق خارج شدن.
راهرو ها، همیشه چراغاشون روشن بود، بنابرین در رو زود بستن که نور داخل نره.
نور چشم هردوشون رو زد و اخماشون رو توی هم برد، جونگکوک خم شد و کفش خودش رو پوشید، کفش تهیونگ رو هم جلوی پاهاش جفت کرد و با صدای آرومی گفت:
+بپوش ته.
( ته؟ این چی بود؟ چه لوس! )
تهیونگم بدون اینکه خم شه پاهاش رو دونه دونه برد بالا و کفشش رو درست پا کرد.
کوک ساعت مچیش رو چک کرد، بعد یک قدم از تهیونگ دور شد و برگشت با اشاره ی دستش گفت
" دنبالم بیا" .
YOU ARE READING
𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷
Fanfiction[completed] 8پسری که خیلی اتفاقی توی دانشکده باهم هم اتاقی میشن و این همراهی باعث رخ دادن یک سری اتفاق های مشکوک میشه. همه چیز مجهوله و هیچکس نیست که بتونه ابهاماشون رو برطرف کنه، و درنهایت تصمیم میگیرن صبر کنن... اون پسر ها چی دارن که یک نفر به...