-Part12-2

1.8K 263 288
                                    

همزمان 12 هزار تا کلمه اپ کردم.
بچکون اون ووت رو مسلمون!

+++++

و دریا آغوش امواجش رو باز کرد تا اون هفت پسر دردمند رو توی بالین بکشه و تلاشش رو بکنه برای راحت کردنشون از این دنیا.
حیف که اون احساس آزادی خیلی دووم نیاورد و با حجم زیاد آبی که وارد شش هاشون شد چشماشون سیاهی رفت و نقطه ی پایان رو به عینه دیدن.

***
نیمه شب بود و با رعد برق های وحشتناک آسمون، از خواب سبکش پریده بود.
حساب روز هایی که سرمایه های عمرش گم شده بودن رو نداشت.
چند سالش بود؟! حتی حساب این رو هم از دست داده بود.
توی تخت چرخید و به عکس سیاه سفیدی که روی میز کنار تخت بود نگاه کرد.
لبخندی از جوونی های معشوقش. زن تک تیر اندازی که برخلاف همه ی باور های اون نسل و قرن تفنگ دست گرفته بود و توی جنگ شونه به شونه ی پدر و برادر هاش میجنگید و آرکای جوان که توی تیم استراتژی ارتش بود دل رو به همون لبخند توی عکس باخت.
نفس سنگینی کشید و پاهاش رو روی زمین گذاشت.
لیوان آب کنارش رو برداشت و سرکشید. حالش بد بود و حس میکرد توی تمام این سالهایی که از خودش غافل بوده، بدنش کم آورده.
دستش رو روی چپ سینش گذاشت و تپش های آرومی رو حس کرد.
دوبار تاحالا توی زندگیش به زانو افتاده بود.
اولیش زمانی بود که پدرش وقتی دکتر ها از حالش قطع امید کردن، بی خبر ترکشون کرده بود و فقط یک نامه به جا گذاشته بود.
نامه ای که میگفت ؛

"آرکا، پسرم. من میرم تا فرتوت شدن و مرگم رو نبینی تا همیشه وجودم رو حس کنی. من کنارتم و هوات رو دارم، مادر و خواهر و برادرات بهت نیاز دارن پس همه ی وجودت رو به خانوادت تقدیم کن. و بعد از اون هدف اجدادمون رو فراموش نکن، من هستم و حواسم بهت هست. میتونی آرزوی هممون رو براورده کنی."
بیرحمانه بود، یک پسر 19 ساله ای که بهش گفته شده بود، اول خانوادت و بعد اهدافی که بهت تحمیل شده. پس خودش چی میشد!
اهمیتی نمیداد و نمیداد و این آمیخته شد به وجودش که خودش رو نادیده بگیره.
قاب عکس رو برداشت و دستی روی صورت زن کشید.
و بار دومی که شکست،زمانی بود که همسرش وقتی که پسر هرگز متولد نشدشون رو باردار بود به خرید رفت و توی یک بمب گذاری احمقانه کشته شد.
اما اون که لباس نظامی ای به تن نداشت و اسلحه ای توی دستاش نبود، چرا باید کشته میشد وقتی که بخاطر زندگی و همسر و فرزندش ازون شغل خطرناک استعفا داده بود.
انگار که دنیا با این اتفاق به آرکا یادآوری کرده باشه، حق نداره به خودش اهمیت بده. به قلبش و وجود و نیازش.
فقط خانواده و هدف!
این دومین بار بود که شکست و کسی نبود زیر بازوش رو بگیره تا بلندش کنه.
و حس میکرد سومین بار نزدیکه...
قاب عکس رو آروم به سرجاش برگردوند و از اتاق خوابش خارج شد.
وارد سالن شد و از پنجره آسمون رو نگاه کرد.
از چیزی که میدید چشماش دودو میزد.
قدم هاش رو تند کرد و در بالکن رو باز کرد.
کامل آسمون رو نگاه کرد که پر از نور و ستاره بود.
آذرخش ها توی آسمون حرکت میکردن اما صدایی نبود.
ماه بزرگتر شده بود و انگار به زمین نزدیکتر. نگاهی به پایین انداخت، عده ی کمی از مردم هم بیرون اومده بودن و داشتن از آسمون تصویر برداری میکردن.
باز به آسمون نگاه کرد و با دیدن شفق آبی رنگ به جای آذرخش ها شونه هاش بالا پرید.
این چی بود! چرا باید توی آسمون شهری به شلوغی مسکو یک شفق قطبی آبی توی آسمون به وجود بیاد، اونم بلافاصله بعد از ریشه های نورانی و بیصدای بین تاریکی شب.
یعنی پسرهاش هم الان داشتن اسمون رو تماشا میکردن؟
کاش میشد منکر احساسی که آرکا توی تمام این سالها بخاطر مراقبت ازون هفت نفر پیدا کرده بود، شد.
یک لحظه از فکری که به ذهنش رسید اخم کرد. نکنه دلیل این تغییرات نجومی به وجود اومدن اون توده ی انرژی بود.
نکنه هفت، دور از نگاه آرکا برگشته بود.
نگاه دیگه ای به آسمون انداخت و سریع به داخل برگشت. سمت اتاق رفت و آماده ی ترک خونش شد. خونه ی قدیمی ای که گاهی برای تجدید قوا بهش پناه میبرد.
باید میرفت و وارد قدم بعدی میشد، این دنیای لعنتی هرچقدر هم بزرگ بود آرکا اونقدری آدم داشت تا همه جارو برای پیدا کردن پسرهاش بگرده.
دیگه داشت خسته میشد.

𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷Where stories live. Discover now