تهیونگ با نفس بریده ای از خواب پرید و مبهوت به تاریکی خیره شد.
حس میکرد تا گریه کردن فاصله ی کمی داره، هیچی یادش نبود و فقط حس ترس باقی مونده بود ازون کابوس.
دقیقا مثل حسی که چند روز پیش بعد از حرف کوک بهش دست داده بود، اوه نه! بهشون دست داده بود.
مشتش رو توی موهاش فشرد و پاهاش رو تو شکمش جمع کرد.
متاسفانه ترس، تنها حسش نبود و همین مسئله رو بدتر میکرد.
چون علاوه بر اون ترس، بخش عظیمی از وجودش حس صمیمیت و راحتی میکرد، شاید بشه تشبیهش کرد به حال مریض سادیسمی که با عذاب وجدان بدن عزیزش رو تیکه تیکه میکنه...
شاید!یهویی آروم شد، یه صدا تو ذهنش شنید و انگار که اون صدا بغلش کرده باشه و دم گوشش زمزمه کرده باشه(نگران نباش هیونگ، تنها نیستی)
آه خسته ای کشید و به خودش تشر زد، چرا این ساعت و این حال باید توهم رو هم همراه خودش داشته باشه.
پتوش رو کنار زد و پاهاش رو روی زمین گذاشت.
به لطف ریسه های رنگی ای که جین خریده بود که یجورایی چراغ خواب باشن و به تختا آویزون کرده بود، اتاق خیلی تاریک نبود.
چشمایی که بی شباهت به آهو نبودن، گریز پا و زیبا... به تخت خالی پسری که تهیونگ نمیتونست ازش مراقبت نکنه نگاه کرد.خالی بود، بازم. معلومه کجاس اون خونه ی مسخره ی کنار استخرش.
تهیونگ سوییشرتش رو از پایین تخت برداشت و همونطور که تنش میکرد سمت در راه افتاد.(کاش راحتم بذاری بچه)
_________________
جونگکوک رو دید که روی زمین نشسته و درگیر پایه ی نیمکته و کنارش ملی ابزار ریخته.
نزدیک تر رفت و صدای آواز خوندنش رو بین صدای جیرجیرکا و داد و فریاد باد تشخیص داد.
ابروهاش بالا پرید و گوشه ی لبش جمع شد، این صدا برای یه افسر بین لمللی خیلی زیادی قشنگ بود، آه لعنتی تعداد خوبیهای کوک داشت زیاد میشد و تهیونگ اصلا اینو نمیخواست.
یا این فکر ماهیچه های صورتش به حالت اولیه برگشتن و بی مقدمه گفت
_خوبه که حداقل با این صدا توی تنهاییت میخونی و فقط خودت رو سمی میکنی، واقعا ممنون.
کوک حتی روش رو برنگردوند، لبخند زد و چشمش رو کوتاه بست.
نفسی کشید و دستش رو کنارش روی زمین زد و گفت
+بیا بشین هیونگ.
پسر بزرگتر متعجب بود که چرا از یهویی حرف زدنش اونم توی اون تاریکی و اون شرایط جونگکوم نترسیده و حتی شوکم نشده!
ولی چیزی نپرسید.
و چه خوب که نپرسید...
چون جونگکوک واقعا نمیتونست بگه که من بوی عطر تورو اونقد پرستیدم و معتادشم که باد باهام دوست شده و هرجا میرم بوی تورو میاره پیشم.
نمیتونست بگه هرجای دنیام باشم میتونم چشمام رو ببندم و یه نفس بکشم و بگم کجایی.
نمیتونست که بگه بوت راهنمای مسیرهامه هیونگ، دیگه تشخیص حضورت توی 50 متریم که چیزی نیست.تهیونگ شونش رو بالا انداخت و کنارش نشست، نگاهی به اندامش انداخت و تحسینش کرد، جونگکوم واقعا بدن ورزیده و ستودنی ای داشت.
و همه میدونستن براش اصلا زحمت نکشیده چون نه ورزش سنگینی میکنه نه رژیم خاصی...
انگار آفریده شده که تهیونگ بیاد کنارش بشینه و بهش آفرین بگه!کوک سرش رو بالا آورد و به تهیونگ نگاه کرد، وقتی چشمای منتظرش رو دید خندید و پیچ گوشتی رو ول کرد و چرخید، روبه روی تهیونگ نشست.
+هیونگ چشه؟
تهیونگ چشماس
رو چرخوند و خودش رو روی زمین انداخت.
- هیچیش، کارتو بکن خسته شدم از بس رو چمنا نشستم. چقدر وقته درگیری بایه تیکه آهن.
جونگکوک لبخندش رو عمیق تر کرد و کنار تهیونگ، عین خودش دراز کشید
+ الان که دارم فکر میکنم، زمین خیلی جذابتره که روش دراز بکشیم تا رواون آهن ک بشینیم روش، مگه نه هیونگ؟تهیونگ پوکر نگاش کرد، یکم خودش رو بالا کشید و دست راست جونگکوک که رو سینش جمع شده بود رو باز کرد و روی زمین صاف نگهش داشت.
بعدم اونوری شد و دراز کشید و سرش رو روی ساق دست پسر گذاشت.
جونگکوک خندید و با دست چپش پهلوی تهیونگ رو گرفت و سمت خودش کشید که باعث شده سرش روی بازوش قرار بگیره.
نسیمی اومد ک تهیونگ خمیازه کشید، چرخید و پشتش رو به کوک کرد و بیخیال دست پسر که. هنوز رو شکمش بود گیج زمزمه کرد
-خواب بد دیده بودم...
و صداش قطع شد و نفساش منظم.
جونگکوک بغضش رو قورت داد و طبق عادتِ نداشتش، سرش رو پایین برد تا تهیونگش رو بیشتر بو کنه و دستش رو نوازش بار روی پهلوش فشرد.
(همینجوری بمون همیشه هیونگ)سلام، نتونسم نذارم چیزی و ننویسم.
این ساید استوری هارو ادامه بدم؟یه خواهشی دارم، میشه اگر سون رو دنبال میکنید یه کامنت یا ووت بذارید، فقط میخوام بدونم برای چند نفر اپ میکنم.
اصلا هم تأثیری توی اپ نداره فقط میخام بدونمممنونممم و دوستون دارم
سرور.

YOU ARE READING
𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷
Fanfiction[completed] 8پسری که خیلی اتفاقی توی دانشکده باهم هم اتاقی میشن و این همراهی باعث رخ دادن یک سری اتفاق های مشکوک میشه. همه چیز مجهوله و هیچکس نیست که بتونه ابهاماشون رو برطرف کنه، و درنهایت تصمیم میگیرن صبر کنن... اون پسر ها چی دارن که یک نفر به...