جونگکوک همونطور که داشت دندون هاش رو مسواک میزد، جواب جین رو داد:
+ بله، چرا اینقدر صدام میزنی! دستشوییم خب.
دو ثانیه بعد سر جین از توی درگاه وارد شد و به جونگکوک گفت:
_ جونگکوک، شیرموز تموم شده، امروز باید شیر موزت رو از کافه تریای دانشکده بخوری. یا اگر میخوای واست شیر نارگیل بذارم.
کوک کف داخل دهنش رو تف کرد و لب برچید:
+دیروز دوتا شیر موز توی یخچال بود که، کی خوردش؟
یهو تهیونگ از بیرون داد زد:
×منننننن. من خوردم شیر موزتو.
جونگکوک ییهو آتیشی شد رفت دم در ایستاد به تهیونگ گفت:
+ چرا اونو خوردی؟ میومدی طبیعیش رو بهت بدم.
تهیونگم بدون اینکه نگاش کنه، همونطور که داشت تغدیه های برادرش رو توی کیفش میذاشت گفت:
× من شیرِ موزای گندیده رو نمیخورم، اونو نگهدار بره خودت.
قبل ازینکه کوک جوابی بده جین دیدش رو گرفت و جلوش ظاهر شد:
_گفتممم، شیر نارگیل میخوای برات بذارم یا میری اون کوفتو میخری خودت.
کوک با غم ضایعی گفت:
+ نمیخوام، شیر نارگیل بذار واسم.
جین هووف بلندی کشید و وارد اتاقک کوچیک آذوقشون شد....
اون طرف، پسرا داشتن لباساشون رو میپوشیدن و اماده میشدن، یونگی خیلی وقت بود که توجهش به خستگی الکس جلب شده بود، و همچنین اون پسر دیشب به بهونه قدم زدن بیرون رفته بود و 3 ساعت بعدش برگشته بود.
بالاخره ازش پرسید:
+ الکس، چرا اینقدر خسته ای؟
الکس لبخند بیجونی زد و گفت:
_ دیشب سه راند فاکی، یکیو به فاک دادم.
جیمین با تعجب پرسید:
× مگه تو نامزد نداشتی؟
هوسوک: اون رو آوردی توی محوطه یا خودت سریع رفتی و برگشتی؟
الکس خنده ی بلندی کرد و جواب داد:
_هیچکدوم، اونی که دیشب باهام بود، نامزدم نبود. یکی از هم دوره ای هامونه، کریس ناس.
تهیونگ: تویه پسرو به فاک دادی؟
هوسوک پوکر به تهیونگ گفت:
× کریس ناس، همون دختر یک متر و نیمی که موهاش تا زیر باسنشه.
تهیونگ: تویه دخترو به فاک دادی که نامزدت نیست؟
جیمین: واقعا الکس؟
کوک: اگر اینقد نیاز داشتی به سکس میتونستی خودش رو خبر کنی نه اینجوری.
جین: این یه طور خیانته، درسته؟!
همه پسرا "هووم" کشیده ای گفتن و منزجر به الکس نگاه کردن.
نامجون یکم به الکس نزدیک شد و گفت:
× درسته که به ما ربطی نداره، و شاید این فرهنگ بسته ی ما شرقی ها باشه به نظرت. ولی تو مشکلی نداری اگر نامزدت الان، در حال شستنِ کام پسری باشه که دیشب باهاش خوابیده؟
الکس: نه، البته که اون چنین کاری نمیکنه.
پسرا دهنشون باز مونده بود، تهیونگ سریع گفت:
+ اوکی الکس، خفه شو. برید به کارتون برسید، به صبحونه نمیرسیم....
_ جلوی هر سیبل، دو نفر. بچه های افسری، شما 10جلسه تیر اندازی رو آموزش دیدید، درسته؟
تعدادی از دانشجو های توی سالن با " بله" ی یکدستی جواب استادشون رو دادن.
_خب، این خوبه. هر سیبل حداقل یه افسری. سریع آماده شید.
بی هیچ سوالی، اون 8 پسر تقسیم شدن.
اونا عادت کرده بودن، چون از روزی که کلاسا ادغام شده بودن و حتی قبل ترش، وقتایی که باهم بودن.
همه ی استادا همین حرف رو میزدن" گروهای دونفره از هر دو گروه"
و خب... اونا روز اول سر کلاس مبارزه، گروه بندی شده بودن و نیازی هم به تغییر نبود.
چون همه راضی بودن، اگر هم کسی مشکل داشت، حرفی نمیزد چون عملا مشکلش به هیچ جای بقیشون نبود.
YOU ARE READING
𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷
Fanfiction[completed] 8پسری که خیلی اتفاقی توی دانشکده باهم هم اتاقی میشن و این همراهی باعث رخ دادن یک سری اتفاق های مشکوک میشه. همه چیز مجهوله و هیچکس نیست که بتونه ابهاماشون رو برطرف کنه، و درنهایت تصمیم میگیرن صبر کنن... اون پسر ها چی دارن که یک نفر به...