-part6-2

735 182 33
                                    


***5ماه بعد***

برای بار چندم با شیرین زبونی برفی، صدای خنده ی جمع بلند شد.
خنده ای که خیلی وقت میشد دنیا ازش محرومه.
ماریا با وجودیکه که خیلی خوشحال بود از پیدا شدن سرکله ی باباهای دخترکش، بازم یکم گیج بود.
درواقع از وقتی که اون دانشجو ها ناپدید شده بودن اتاقشون هم تخلیه شد و ژنرال به دخترش توضیحی نداده بود.
اما بعد یه مدت پافشاری ماریا، پدرش جواب داد که اونها توی آزمون ورودی سودبا قبول شدن و از روسیه رفتن.
همین.
اما بالاخره یک روز، بعد از ماه ها غیبت اون هفت پسر در خونش رو زدن و با چهره هایی که حسابی تغییر کرده بودن اومده بودن تا بهشون سربزنن.
ماریا و حتی جیجی که همیشه سر اون پسرا غر میزد، اونها احمق نبودن که تفاوت زمان رو توی رفتار اون هفت مرد نفهمن.
خب اون دختر بی شک بچه ی اونها بود. همون حس احمقانه ی وابستگی ای که بهم داشتن، به اون بچه هم سرایت کرده بود.
متوجه نامجون شد که یه گوشه ی دور تر از جمع نشسته و با اخم داره مجله ای که جیجی تازگی ها خریده بود رو مطالعه میکنه.
لبخندی زد و بهش نزدیک شد و کنارش نشست.
نامجون وقتی متوجه ماریا شد ابروهاش رو بالاانداخت و مجله رو بست و کنارش گذاشت.
بهم نگاه کردن و منتظر شدن طرف مقابل حرفش رو شروع کنه.
ماریا گفت:
+خیلی سخت میگذره؟
پسر دید راه فراری از نگاه مهربون اون زن نداره:
_اینقدر معلومه؟
+پس دارید اذیت میشید.
نامجون میخواست بگه هیچ تصوری نداری که چقدر خسته ایم.
خندید و به پشتی مبل تکیه داد.
+چرا زودتر بهمون سرنزدید؟ اصلا کجا مستقر شدید؟
نامجون دوست داشت حرف بزنه، عمیقا دوست داشت دردودل کنه و بگه چی داره براشون اتفاق میوفته.
اما نگفت چون این کار ممکن بود به ضرر اون دو دختر و برفی شه.
اونها دقیقا بعد از یه مأموریت ترور که بدبختانه همراه کشته شدن حدود 10نفر آدم بیگناه بوده، با دستگاه تلپورت به روسیه اومده بودن فقط برای ملاقات با این خانواده ی کوچیک.
اونقدر کارد به استخونشون رسیده بود که قوانین رو نادیده بگیرن .
اما نمیشد بیگدار به آب بزنه و اطلاعات رو لو بده. دونستن به ضرر اونها بود.
_یه جای دوریم. قول میدم ازین به بعد هروقت فرصت شد بهتون سربزنیم.
+اینقدر دخترم رو منتظر خودتون نذارید باباهای بی عرضه.
تموم شدن جمله ی ماریا با لبخند نصف نیمه ی نامجون همراه شد که با صدای داد پسرها و جیجی ماسید و سراسیمه بهشون نگاه کرد.
وقتی دید همشون نیم خیز شدن و با ترس دارن زمین رو نگاه میکنن که یونگی دراز کشیده و برفی رو تو بغل گرفته، به علاوه هوسوکی که ایستاده بود و کاملا مبهوت خیره بود به دیوار روبه روش، هول شد و بهشون نزدیک شد.
با صدای خنده ی برفی و " دوباره دوباره " گفتناش از شوک درومدن و به هوسوک نگاه کردن.
جونگکوک دستی به شونش زد:
×هیونگ.
هوسوک آروم بهش نگاه کرد.
×چی شد.
جیجی و ماریا که این جو رو دیدن، سریع برفی رو دست به سرکردن تا بره توی اتاقش و عروسک فیلی که تازگیا خریده رو بیاره نشون پسرا بده.
جین به هوسوک که کاملا خشکش زده بود کمک کرد تا روی مبل بشینه و همه دورش جمع شدن.
در عرض همین چند دقیقه ی کوتاه چشمای هوسوک سرخ شد و پر اشک.
جیمین نگران و محکم تکونش داد:
*تروخدا حرف بزن، چیشد.
نامجون اخم کرد و مشتاش رو بهم فشرد.
زمزمه ی آرومی کرد که همشون شنیدن، به جز اون دوتا دختر که با دیدن شرایط تنهاشون گذاشته بودن تا راحت تر باشن.
_کشیده شده به چن ساعت قبل. چیشد؟
جونگکوک نگران جواب داد:
=هیچی، برفی رو انداخت بالا و برفی هم جیغ زد و خوشحال بود. اما وقتی داشت میومد پایین هوسوک یهو خشکش زد و نزدیک بود اون بچه بیوفته روی زمین.
نامجون دستش رو توی موهاش کرد و غرید:
_جیغ؟!
با این کلمه همشون هین آرومی کشیدن و به هوسوکی که هنوز خیره به زمین نشسته بود نگاه کردن.
_باید بکشیمش بیرون.
بعد گفتن این حرف دوقدم بلند سمت هوسوک برداشت و با کشیدن بازوش از روی مبل بلندش کرد.
اون رو عین یه عروسک کوکی پشت سر خودش کشید و سمت بالکن رفت. در رو باز کرد و واردش شدن.
و توی یه حرکت سریع پشت یقش رو گرفت و از نرده ها به سمت پایین هلش داد.
قبل از اینکه هوسوک تعادلش رو از دست بده بخاطر اون حرکت یهویی، داد زد و با یه نفس عمیق سریع برگشت و محکم دست نامجون رو پس زد که باعث شد روی زمین بندازتش.
بعد با شوک به پسرایی که با چشمای نگران داشتن بهش نگاه میکردن خیره شد.
تهیونگ بقیه رو کنار زد و جلو رفت. یقه ی هوسوک رو گرفت و محکم تکونش داد:
-امروز گذشته هوسوک. ازش بگذر، دیگه هیچوقت بهش فکر نکن.
هوسوک که کاملا به خودش اومده بود محکم سرش رو بالا پایین کرد و در آخر توی آغوش تهیونگ فرو رفت.
جیمین هم سریع جلو رفت و از پشت اون دونفر رو بغل کرد و به مرور اون بغل، به یه بغل هفت نفره خانوداگی تبدیل شد.
یه آغوش که شدیدا نیازش داشتن.
جیجی با دیدن این صحنه، برفی که داشت میدویید سمت سالن رو بغل کرد و شکمش رو قلقلک داد:

𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ