حین خوندن این پارت آهنگ
Flaws -vancouvr sleep clinic
رو گوش کنید.
توی چنل گذاشته شده.ووت و کامنت یادتون نره که بهم خیلی کمکت میکنه توی نوشتن💛
کور سوی نوری از چراغ آشپزخونه به سالن میتابید، به جایی که هفت مرد درسکوت نشسته بودن.
نشسته بودن، خیره به منظره ی بی مثال دریاچه ی زیرپا و جنگل روبه روشون.
توی اون سکوت فقط صدای نویز موزیکی میومد که جیمین پلی کرده بود و با وجود ولوم پایینش همه داشتن میشنیدنش.
جلیقه ی ضد گلوله، زیر لباسشون به تن بود و کیف وسیله ای کنار هریک، نشون دهنده ی آمادگیشون برای شروع اون روز بود.
روزی که باید میرفتن تا برای بار چند صدم آدمای بیگناهی رو بکشن.
تقریبا تا چند دقیه قبل پیش آتنا بودن.
توی همون بالکنی که ازونجا میتونستن ماه رو وسط آسمون اون ناکجا آباد ببینن.
همون بالکنی که همیشه داخلش یک زن سفید پوش با چشمای سرشار از دلسوزی منتظرشون بود.
همون بالکنی که بهشون اجازه میداد یکم آرامش به قلبشون راه بدن.
آتنا مثل تمامی اون شبهایی که پسرها از یک مأموریت سخت برمیگشتن و قبل هرجایی میرفتن پیشش، کنارشون نشسته بود و تک تکشون رو نوازش کرده بود.
گاهی سرهاشون رو به بالین میذاشت و براشون لالایی میخوند و بهشون قدرت میداد که به محض رسیدن وقت مقرر برن و سختترین کاری که بهشون محول شده بود رو انجام بدن.
و درنهایت اونها توی خونه ی خودشون بودن منتظر عقربه ها که جلوتر برن و روز جدید رو شروع کنن.
برای اولین بار بود که تنها باید کارشون رو میکردن وافرادی که باید میکشتن...***
یوگن توی اتاق تلپورت منتظرشون بود و به محض رسیدنشون سمت دستگاه رفت تا مقصدش رو به دنیای موازی کد18 تغییر بده.
سالها میشد که آرکا تونسته بود راهش رو به دنیا های موازی باز کنه. و حتی توی چندتایی از اونها افراد کله گنده ی سیاسی امنیتی، اون مرد عصا بدست مو سفید که از دنیای دیگه ای میومد رومیشناختن.
دختر روش رو برگردوند و اونها رو دید که روی سکو ایستادن.
نفسی کشید و گفت:
-هرکدوم به یک موقعیت جغرافیایی متفاوت تلپورت میشید. این مأموریت خیلی خطرناکه، اگر بیشتر از 24 ساعت اونجا باشید و هنوز همزادتون زنده باشه، اون جهان شمارو پس میزنه و درصدم ثانیه تمام بدنتون متلاشی میشه.
به محض رسیدنتون موقعیت مکانی هدف روی ساعت هاتون ظاهر میشه.
نگاهش رو از پسرا که بیحس داشتن بهش گوش میکردن گرفت و و چشماش رو بهم فشرد:
-ببخشید که اینو میگم ولی، این برای شما کاری نداره. پس اصلا تحت هیچ شرایطی زمان رو از دست ندید. برای برگشتن کافیه یک قطره خونتون رو بریزید روی کریستال هاتون.
به گردن بند های پسرا که از روز اول ازشون جدا نشده بود اشاره کرد:
-روی همه ی این سنگ ها یک جادو هست که اگر خونتون روش بریزه احساس خطر رو تأیید میکنه و سریعا به سودبا برتون میگردونه.
با صدای آرومتری پرسید:
-مشکلی ندارید که؟!
پسرا سرشون رو چپ و راست کردن و یوگن با مشت کردن دستاش سمت دستگاه کنترل پنل رفت تا انتقال رو شروع کنه.
وقتی عدد تایمر به صفر رسید، قبل از ناپدید شدن اون هفت نفر بغضش رو قورت داد و زمزمه کرد:
-خواهش میکنم دَووم بیارید.
YOU ARE READING
𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷
Fanfiction[completed] 8پسری که خیلی اتفاقی توی دانشکده باهم هم اتاقی میشن و این همراهی باعث رخ دادن یک سری اتفاق های مشکوک میشه. همه چیز مجهوله و هیچکس نیست که بتونه ابهاماشون رو برطرف کنه، و درنهایت تصمیم میگیرن صبر کنن... اون پسر ها چی دارن که یک نفر به...