Side story...بازم توی تختش نبود، تهیونگ وقتی جای خالیش رو دید عصبی شد و توی تختش نشست، تو دلش گفت
"بی جنبه، یه جای دنج پیدا کرده حالا. ولش نمیکنه"
فکر اینکه اونجا ممکنه هنوز اون حشره های وحشی رو داشته باشه، مجابش کرد که بره دنبالش و با لگد برش گردونه به خوابگاه.
هرجور بود دل کند از تختش و راه افتاد سمت همون استخری که متعلق به جونگکوک بود.
از دور تر، جسم تیرش رو زیر سایه ی نور ماه تشخیص داد، لبخندی زد و کفشاش رو دراورد و به دست گرفت تا صدایی تولید نکنه.
بعد راه افتاد سمتش وقتی نزدیک شد بهش صداش واضح شد:
-دلم میخواد یه روز به یه سطح آزادی و استقلال برسم که بتونم از قبل از غروب بیدار باشم تا بعد طلوع آفتاب، و از طلوع تا غروب بخوابم.
نگا شب کن آخه...
اینقد که قشنگه، اینقد که آرومه، تنهاست و ساکت.
گوشه گیره، انگار که دنیا ولش کرده.
انگار خدا طردش کرده گفته نمیخوام جلو چشمم آدمام باشی.
هروقت تو توی اوج قشنگیت و دلبری کردنتی، آدمِ سوگولیم باید توی خواب نازش باشه.
خدایا درست نیست اینقد آدمت رو ناز پرورده کنیا، بده.
اینجوری دل شب رو نشکون، گناه اون چی بوده که خورشید روش رو ازش برگردونده؟
تک خندی کرد و دوباره زمزمه هاش رو ادامه داد:-شبم بعد این حرف، دنیاشو غم میگیره و به مظلومانه ترین نحوه ی ممکن میشینه تو خلوت خودش، و گاهی دور از چشم کسایی که طردش کردن واسه بعضی آدما دلبری میکنه.
تهیونگ مسخ شده بود که یهو جونگکوک بین حرفاش خندید، بعد ادامه داد:
-بله خدا جونم، وقتی روزت رو ترگل ورگل میکردی جلومون میرقصوندی، من دور از چشمت عاشق شب شدم.
تهیونگ لبخند تلخی زد و به خودش گفت:
"""معلوم نیست چقدر زیر بار مردونگی کردن واسه مادرِ تو آسمونش داره بهش فشار میاد که برای آروم شدن پناه میاره به شب، که بغلش کنه و خستگیش رو دربیاره! """
💫 Comment your opinion💫
YOU ARE READING
𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷
Fanfiction[completed] 8پسری که خیلی اتفاقی توی دانشکده باهم هم اتاقی میشن و این همراهی باعث رخ دادن یک سری اتفاق های مشکوک میشه. همه چیز مجهوله و هیچکس نیست که بتونه ابهاماشون رو برطرف کنه، و درنهایت تصمیم میگیرن صبر کنن... اون پسر ها چی دارن که یک نفر به...