اول ووت بدید بعد بخونید🌕🌼
دود توی ریش رو بیرون داد و هوای تازه رو نفس کشید.
+بالاخره فهمیدید که باید هواش رو داشته باشید.
یونگی اخمی بخاطر سوزش شش هاش کرد و جواب داد:
_اینکه این همه چشم روی زندگیمه حال بهم زنه.
آتنا خندید و بهش نگاهی انداخت:
+همیشه بوده، الان داری میفهمی. از وقتی اولین کلمه هات رو گفتی و اولین قدمات رو برداشتی، چند جفت چشم روت بوده.
_چی میخواد ازمون؟
لبخند زن کمی جمع تر شد و آهی کشید:
+اگر بگم، ممکنه برنامه های تقدیر رو تغییر بدم. اما میفهمید، فقط یکم بیشتر طاقت بیارید. اون هر هفت نفرتون رو میخواد، همه ی چیزی که دارید باهم بودنتونه.
_اگر بکشمش چی؟
آتنا ابروهاش رو بالا انداخت:
+کی رو؟
_میدونی کی رو میگم.
+آرکا؟
پوزخند غمگینی زد و ادامه داد:
+ به نظرم دستتون رو به خونش آلوده نکنید. اون اگر به هدف چند صد ساله ی اجدادش نرسه خودش دغ میکنه.
_هدفش چیه؟
+بندگی برای شما...
جمله ی آخر آتنا کلمه به کلمه برای یونگی محو تر شد و در نهایت مثل دفعه ی قبل پلکاش روی هم افتادن و توی آرامش به خواب رفت.***
=تجمع انرژیتون توی یک نقطه میتونه کارای زیادی انجام بده.
بعد گفتن این جمله یهو همه ی مشعل های روی دیوار کلاس رو خاموش کرد.
=میتونه تاریکی باشه.
دوباره بدون کوچکترین حرکتی همه ی مشعل ها یهو گر گرفتن و روشن شدن.
=و میتونه نور باشه.
نگاهی توی کلاسش انداخت و روبه یکی از دانشجو هاش گفت:
=نامجون میشه عنوان کتاب روبه روت رو بلند بخونی؟
نامجون ابرویی بالا انداخت و بعد نیم نگاهی به جلد کتاب روی میز، دهنش رو باز کرد که اسم کتاب رو بگه اما حس کرد نفس توی ریش نمیتونه خارج شه تا کلمه ادا بشه.
چشماش درشت شد و دستش رو روی گلوش گذاشت.
بقیه ی افراد کلاس بهش خیره بودن و برادرهاش کم کم داشتن نگران میشدن که یهو صدای بازم عمیقش رو شنیدن و با تعجب به استادشون نگاه کردن.
=میتونه آدمها رو کنترل کنه و یا..
یکی از کتاب های توی کتابخونه ی گوشه ی کلاس بیرون کشیده شد و روی زمین افتاد:
=و حتی نیروی مکانیکی...
دستاش رو توی جیبش کرد و پشت میزش رفت:
=این انرژی شماست و میتونید اون رو مثل یک سگ نگهبان تربیت کنید تا همیشه ازتون حفاظت کنه و کارتون رو راه بندازه، یا میتونید مثل یک انگل بهش شکل بدید که حتی ازتون تغذیه کنه و درنهایت از بین ببرتتون.
با صدای تق تق در حرفش رو قطع کرد و سمتش رفت تا بازش کنه.
چند ثانیه بعد وارد کلاس شد و نگاهی به ساعتش انداخت:
=کلاس امروز 15 دقیقه زودتر تموم میشه، تا جلسه ی بعد همتون باید حداقل یک تجربه ی تجمع انرژی توی بعد فیزیکی داشته باشید.
وسایلش رو جمع کرد و قبل خروجش از کلاس اضافه کرد:
=خودتون تصمیم میگیرید چی بسازید از ذهنتون.تا خارج شد تهیونگ خودکارش رو روی میز پرت کرد:
+چی گوه میخوره این؟ بش بگید گوه نخوره.
یونگی به نامجون اشاره ای کرد:
-چیشد داشتی میمردی؟
نامجون هوفی کشید:
_حس میکردم یکی گلوم رو گرفته و داره فشار میده.
جین: این مردک چلاغ فقط یکم خودش رو به نمایش گذاشت و بولشیت فلسفی گفت. بعدم میگه ما انجامش بدیم؟ همینطوری؟ احیانا نباید چیزی یاد میداد بین چرت و پرتاش؟
هوسوک از پشت میزش بلند شد و کمی خودش رو کش و قوس داد:
@فعلا بجای حرص خوردن، کون هاتون رو حرکت بدید. بریم ببینیم این حرومی چیکارمون داره.
با این حرفش جونگکوک و نامجون و جیمین با هشدار نگاش کردن. هوسوک یهو پوکر شد:
@نگفتم آرکای حرومزاده که... عه گفتم!
با این جمله بقیشون سرشون رو با تأسف تکون دادن و از سرجاشون بلند شدن.
کلاس تقریبا خالی شده بود و کسی هم زبون کره ای رو نمیفهمید، البته به نظر میومد.
اونجا کسی با دیگری هم صحبت نمیشد که بشه راجبشون اطلاعاتی هم داشت.
از کلاس خارج شدن و سمت ساختمون مدیریت حرکت کردن.
صبح یوگن بهشون گفته بود که بعد از کلاسشون برن پیش آرکا. و خب معلوم نبود دوباره چی از جونشون میخواد.
اونجا هیچ منشی ای درکار نبود که بخواد حضورشون رو خبر بده. یعنی توی سودبا کلا روال اداری ای وجود نداشت.
برای همین در زدن و وارد دفتر آرکا شدن.
کمی سرک کشیدن و با دیدن خالی بودنش داخل اتاق پخش شدن.
این اولین بار بودن که میتونستن بدون نگاه اون پیر مرد روی خودشون اون اتاق رو چک کنن.
هرکدوم یه جای اتاق رفتن و با دقت نگاش کردن.
جیمین: یهو میادا، خیلی دور نشید.
جونگکوک خیره به گوشه ی دیوار گفت:
×چطوری اینجا یه دوربین مدار بسته هم نداره؟
جین با پوزخند بهش جواب داد:
#طرف جادوگره. به این چیزا احتیاجی نداره.
نامجون روی دیوار روبه روش دستی کشید:
_وقتی میام توی این اتاق، خیلی یاد الکس میوفتم.
تهیونگ سرش رو تکون داد:
+به طرز مسخره ای منم بوش رو میفهمم.
هوسوک با دیدن یه دکمه ی مشکی پشت یکی از مجسمه های توی کتابخونه خواست بلند اعلامش کنه که صدای باز شدن در و قدمهای تند پسرا رو شنید.
![](https://img.wattpad.com/cover/256072038-288-k122040.jpg)
YOU ARE READING
𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷
Fanfiction[completed] 8پسری که خیلی اتفاقی توی دانشکده باهم هم اتاقی میشن و این همراهی باعث رخ دادن یک سری اتفاق های مشکوک میشه. همه چیز مجهوله و هیچکس نیست که بتونه ابهاماشون رو برطرف کنه، و درنهایت تصمیم میگیرن صبر کنن... اون پسر ها چی دارن که یک نفر به...