یونگی با حس اولین قطره ی بارونی که روی گونش افتاد لباش متوقف شد.
چشماش رو توی صورت جیمین که به زیبا ترین شیوه ی ممکن بین دستاش آروم گرفته بود چرخوند و سرش رو عقب گرفت و دستاش رو دور ماهیش حلقه کرد:
+ جیمینا، تو باعث شدی من خوشبخت ترین مرد دنیا شم، قسم میخورم به پاکی تک تک لحظه هایی که عاشقت بودم.
هیچوقت چشمام رو ازروت برنمیدارم.
جیمین خنده ی کوتاهی کرد و اونم متقابلا یونگی رو بغل کرد و سرش رو تکیه داد به شونش:
_شبیه پسرایی شدی که دارن توی کلیسا مراسم عشای ربانی رو به جا میارن. یونگیا منم یه مردم مثل تو، نیاز نیست اینقد تو ذهنت ضعیف جلوم بدی.
دستاش رو روی شونه ی یونگی گذاشت و خودش رو از بین بازو هاش بیرون کشید و انگشتش رو تهدید بار بالا آورد که چشمای یونگی قفل شد روی انگشت کوچیکش که جمع شده بود و تپل تر از حالت معمولیه.
_ یونگی مین! حواست رو حسابی جمع کن که از همین اول جر و دعوا رو شروع نکنیم.
بعد ابروش رو بالا انداخت ، پشت دستش رو به خط فکش کشید و با غرور گفت:
_ پیشرفت هام رو توی مبارزه های اخیر که دیدی، کم پسری جلوت ننشسته.
دست به سینه شد و چشماش رو خمار کرد و یه پوزخند زد:
_ حواست باشه، من خیلی خشنم.
یونگی با حس رنگی رنگی شدن تک تک سلولای خونیش یهو دست جیمین که از اول حرفاش تکون نخورده بود و توی دستای خودش گرفت و خودش رو انداخت روی جیمین و ادای گریه کردن رو دراورد:
+ جیمییییییییین، من میشم مردی که خطرناک ترین شغل دنیارو خواهد داشت ولی آخرش با حلمه ی قلبی بخاطر تو میمیرم.
خندید و ادامه داد:
+ این ماله منه! تو مال منی، اولین باره دلم میخواد دنیا بفهمه که تو زندگیم چه خبره.
جیمین خندید و برای یونگیِ جدیدی که میدید ضعف کرد، غر زد:
_ یونگیا خیلی سنگینی، و بارونم داره شدید تر میشه. کاش یه دقیقه فانتزی هات رو نگهداری تا بریم خوابگاه، بعد مفصل راجبشون حرف میزنیم خب؟...
هوسوک نیم ساعتی رو میشد که زیر دوش حموم ایستاده بود و چشماش رو بسته بود، بعد از ترک یونگی و جیمین با تموم وجودش دویید و بعد چند دقیقه خودش رو جلوی در خوابگاه پیدا کرده بود، رواقع تنها پناهش و پیش برادراش.
به محض ورودش کوک جلوش سبز شده بود و ازش میخواست یکی از فن های دفع حمله ای که تازگی یاد گرفته بودن رو باهاش تمرین کنه، ولی به محض دیدن چشماش عفب کشیده بود و با گفتن" فک کنم حسابی خسته ای هیونگ" تنهاش گذاشته بود.هوسوکم لبخندی زد و شونش رو فشرد و بعد از برداشتن حولش و به حموم کوچیکشوم پناه برد.
اون پسر زیر آب یخی که داشت تک تک ماهیچه هاش رو منقبض میکرد تا جایی که دردش به استخونش برسه، چشماش رو بسته بود و آرزو میکرد که از قرمزی و التهابش کم شه.
( یعنی ممکنه ببوستش؟ )
سرش رو به چپ و راست تکون داد و لبخند زد.
( جیمینا، با تموم وجودت پسر مورد علاقم رو ببوس این دین تو به منه، منی که یونگی رو بهت دادم! دینم رو ادا کن...)
YOU ARE READING
𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷
Fanfiction[completed] 8پسری که خیلی اتفاقی توی دانشکده باهم هم اتاقی میشن و این همراهی باعث رخ دادن یک سری اتفاق های مشکوک میشه. همه چیز مجهوله و هیچکس نیست که بتونه ابهاماشون رو برطرف کنه، و درنهایت تصمیم میگیرن صبر کنن... اون پسر ها چی دارن که یک نفر به...