حجم شوک به قدری زیاد بود که متوجه خروج مرد با چندتا دنده ی شکسته توی بدنش نشن.
اونقدری بود که متوجه خونه ی بهم ریخته و خراش های سطحی روی بدنشون هم نشن.
اونقدری بود که همه ی وجودشون چشم شده باشه و نفس های تهیونگِ چشم بسته رو بشماره.
هنوزم تن تهیونگ وسط سالن بود. سرش رو پای برادرش و جونگکوک کنار بدنش دوزانو نشسته بود و سرش رو روی سینه ی پسر بیهوش گذاشته بود.
تپش های قلب رو گوش میداد و سعی میکرد به لحظه ی فرو رفتن اون تیزی فکر نکنه. به خون های خشک شده ی روی بدنش فکر نکنه.
هرکدوم روی زمین دور هم، اما پراکنده نشسته بودن و سکوت شب فقط شنیده میشد.
گاهی واکنش کم میاوردن مقابل اتفاقات زندگیشون که این دقیقا یکی از همون لحظات بود.
یکی از بزرگترین هاش.
سکوت با صدای جین شکسته شد:
-کوک پاشو ببریمش روی کاناپه، زمین سرده.
جونگکوک چشمای سرخش رو بالا آورد و سریع دستش رو زیر زانو و کتف تهیونگ برد و بلندش کرد.
و بعد خیلی آروم روی یکی از کاناپه ها خوابوندش.
وقتی سر تهیونگ بخاطر بیهوشی شل افتاد روی دسته ی مبل، جونگکوک درد بدی رو توی قفسه ی سینش حس کرد.
تهیونگش که مدتها دووم آورده بود الان با چشمای بسته جلوس بیهوش بود.
لبهاش رو محکم گاز گرفت تا بلند هق نزنه که خون رو توی دهنش حس کرد.
سریع عقب کشید و سرش رو روی مبل کنار پای تهیونگ گذاشت و خیره شد به پلک چشمای دورنگ بستش.
"پاشو هیونگ"
و اما جین و جیمین حالشون یک فرق دیگه داشت.
اونها دستشون رو روی شکاف خونی تهیونگ گذاشته بودن و وقتی برداشتن زخم خوب شده بود و تپش و نبض درست شده بود.
درون خودشون دنبال حس عجیبی میگشتن، هیچ اثری نبود.
همشون دوست داشتن باهم راجب اتفاقایی که افتاده بود حرف بزنن.
راجب ماهیتی که تازه فهمیده بودنش.
راجب منطق پشت همه ی اتفاق ها.
حتی باهم آرکا و اوریا رو قضاوت کنن. حال جین و جیمین رو جویا شن و با نگاه*اعتراف کن چطور اونکارو کردی* ازشون بازجویی کنن.
خیلی کارا میخواستن بکنن، مثل گریه کردن تا حد مرگ. مثل عربده کشیدن. مثل کتک زدن خودشون.
اما نمیشد، هیچکدوم نمیشد و همشون تویه حباب خلصه کشیده شده بودن.
و فقط باز شدن چشمای دورنگ تهیونگ ازون کمای وحشتناک بیدارشون میکرد.
و باز زمان گذشت...
چقدر خوشحال بودن بابت دور کردن ماریا و خانوادش ازین خونه.
یونگی نگاهی به دور و اطرافش انداخت، انگار که تازه چشماش بینا شده باشه.
وسایل خونه بهم ریخته بودن، به بقیه نگاه کرد.
با فهمیدن وضعیت لباس هاشون فهمید چه اتفاقی افتاده.
جالب بود که خودشون هم نفهمیدن اون لحظ بخاطر خشم همه انرژی ای که مدتها پایین نگهش داشته بودن رو رها کرده بودن.
نگاهش روی جیمین متوقف شد که با چشمای بسته به دیوار تکیه داده.
رد سرخ خراش روی بینیش توجه یونگی رو جلب کرد.اخمی کرد و از سرجاش بلند شد:
+نامجون وضع اینجارو درست کن.
پسر به دنبال این حرفی که بهش زده شده بود متوجه منظور یونگی شد.
میخواست از سرجاش بلند شه که واقعا از توانش خارج بود.
تصمیم گرفت از انرژیش استفاده کنه تا وسایل رو به وضع اولش برگردونه.
و توی دلش به همه چیز لعنت فرستاد.
ممکن بود پیداشون کرده باشن.
یونگی توی آشپزخونه رفت و یکی از حوله هایی که آویزون بودن رو برداشت و با قدرت پاره و خیسش کرد و بیرون رفت.
YOU ARE READING
𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷
Fanfiction[completed] 8پسری که خیلی اتفاقی توی دانشکده باهم هم اتاقی میشن و این همراهی باعث رخ دادن یک سری اتفاق های مشکوک میشه. همه چیز مجهوله و هیچکس نیست که بتونه ابهاماشون رو برطرف کنه، و درنهایت تصمیم میگیرن صبر کنن... اون پسر ها چی دارن که یک نفر به...