این پارت 3 تا آهنگ داره، میکس یک ساعتش رو اینجا گذاشتم و توی کپشنش لینک اسپاتی فای این آهنگارو هم گذاشته
توی چنل های تلگرامم اهنگ های این پارت رو گذاشتم
شخصا پیشنهاد میکنم با اینا بخونیدشون..جونگکوک هیچ تصوری نداشت که الان کجاست، آخرین چیزی که یادش بود نیم رخ تهیونگ بود که خیره بهش خوابش برده بود.
آفتاب تیزی از دوپنجره ی اتاق داخل میتابید و درختای بلند پشتش کاملا معلوم بود.
خیلی وقت بود که بیدار شده بود ولی از ترس بیدار نشدن پسری که از پشت بهش چسبیده ، ذره ای تکون نخورده بود.
آخرش دیگه از فشار ستون فقراتش به ستوه اومد و با آروم ترین سرعت ممکن از بین دستای تهیونگ بیرون اومد.
وقتی دید چیزی جز باکسر تنش نیست کمی اطراف رو گشت و بعد از پیدا کردن لباسایی که آورده بود ، شلوارش رو بیرون کشید و به پا کرد.
بعد از پله ها پایین رفت و با دیدن آشپزخونه ی نقلی گوشه ی سالن ذوق زده سمتش رفت.
یخچال کوچیکش رو باز کرد و با دیدن پریش نزدیک بود از خوشحالی داد بزنه.
تقریبا از دیشب که با تهیونگ به پاتوقشون رفته بودن، چیزی نخورده بود.
بسته ی استیک بوقلمون رو بیرون کشید و برای سرخ کردنشون درش رو باز کرد.
حدود نیم ساعتی میشد که با سرعت حلزون حرکت میکرد و همه ی پنجره هارو باز کرده بود که بوی پخت و پز به نیم طبقه ی بالا نره تا تهیونگ بیدار شه.
داشت بشقاب هارو روی میز دونفره ی چوبی میچید که حین چرخیدنش متوجه تهیونگ شد.
تهیونگی که با نیم تنه ی برهنه، مثل خودش دست به سینه و چشمای پف کرده و کله ی ژولیده به دیوار تکیه داده و توی سکوت خیره شده بهش.
جونگکوک یهو ترسید و یه قدم به عقب رفت، بعد که به خودش اومد دستش رو روی قلبش گذاشت و با چشمای بسته روی صندلی نشست.
با صدای تحلیل رفته ای غر زد:
+هیونگ آوردیم یه جای دور افتاده تا بکشیم؟
تهیونگ تویه حرکت تکیش رو از دیوار گرفت و با همون حالت تخسش به جونگکوک نزدیک شد و پایین پاش ایستاد.
جونگکوک آشکارا داشت میمرد برای این تهیونگ، این تهیونگی که فقط مال خودش بود و هیچکس ندیده بودش.
لبخندی زد و بلند شد.
دست تهیونگ رو گرفت و کشید سمت سینک ظرفشویی، دستش رو زیر آب برد و کمی مرطوبش کرد.
بعد همون دست رو روی موهای تهیونگ کشید و مرتبش کرد.
بعد ابرو های بهم ریختش رو مرتب کرد و دستش رو دوباره گرفت و راه افتاد، بعد چند قدم مقابل یه در متوقف شد و به تهیونگ گفت:
+بفرمایید داخل سرورم، دستشویی رو افتتاح کنید. فقط مسواک زرده رو من استفاده کردم تو اون یکی رو بردار، دست و روت رو بشور بیا صبحونه.
بعدم یه بوسه ی محکم روی گونه ی پسر بزرگتر نشوند و برگشت سمت آشپزخونه.
تهیونگ دهنش از تعجب باز شده بود، این پسره ی پررو...ابروش رو بالا انداخت و با خنده وارد سرویس شد.***
جین از خنده روی زمین نشسته بود و کم کم داشت اشکاش بیرون میریخت، به سختی گفت:
×جدی جدی... دست پسره رو گرفت بردش یه جا که راحت باشه.
نامجون با خنده ای که از حرصش کم نمیکرد گفت:
-واقعا احمقن، هفته ی دیگه آزمون داریم ول کردن رفتن. بچه که بودم مادرم میگفت اگر دلت میخواد یه چیزی رو فراموش کنی برو سفر. این دوتاهم که رفتن گم و گور شدن، باورکنید اینقد همو به فاک میدن به تلافی این مدت جدایی که با بیماری بیقراری دیک برمیگردن.
هوسوک روی صندلی نشسته بود و داشت چاییش رو فوت میکرد، گفت:
@هی نامجون، بذار خوش باشن. وقتی یه سریا هستن که دلشون میخواد ما بالابریم؛ دیگه چرا زحمتش رو بکشیم؟
بعد یه نگاه به یونگی و جیمینی که کنار هم روی صندلی نشسته بودن و شنونده ی بحث بودن تاحالا انداخت:
#به نظرم شما 4تا هم توی این مدت برید یه جایی، مثل اون دوتا. چون واقعا معلوم نیست بعدش چی بشه.
یونگی: چرا معلوم نیست؟ یا قبول میشیم یا میمونیم یا اخراج، که فکر میکنم هرکدوم پیش بیاد بازم هممون باهمیم.
جیمین: ما هممون همین حال و بی اعتمادی رو داریم. ولی بچه ها راست میگن وقتی کاری از دستمون برنمیاد، فکر کردن بهش فقط حالمون رو خراب میکنه. هرچیزی باشه خودش رو نشون میده بیاید فعلا به روی خودمون نیاریم و ازش لذت ببریم.
***
شب قبل آزمون ورودی، خوابگاه
***
YOU ARE READING
𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷
Fanfiction[completed] 8پسری که خیلی اتفاقی توی دانشکده باهم هم اتاقی میشن و این همراهی باعث رخ دادن یک سری اتفاق های مشکوک میشه. همه چیز مجهوله و هیچکس نیست که بتونه ابهاماشون رو برطرف کنه، و درنهایت تصمیم میگیرن صبر کنن... اون پسر ها چی دارن که یک نفر به...