این پارت رو با آهنگ only love - jordan smith بخونید
کلا آهنگش لیریک مرتبطی داره با سوندختر نگاه نگرانش رو از پسرا گرفت و سمت کایز و همکاراش رفت.
مقابل چشم پسرا بهشون چیزی گفت که اونا گارد گرفتن ولی یکم دیگه صحبتشون ادامه پیدا کرد و بعد اتاق خالی شد و ماریا رو اون 8تا پسر رو توی اتاق تنها گذاشتن.دختر در رو پشت سرش بست و سمتشون رفت:
+بهتون گفته بودم باید آماده ی این اتفاق باشید.
جونگکوک با شستش یه دونه اشک چشم راستش رو پاک کرد و جلو رفت:
× خواهش میکنم ماریا، به پدرت بگو یه کاری کنه.
ماریا پشمای شرمندش رو از نگاه پر بغض کوک گرفت و به هوسوک داد:
+ چرا زدیش؟ واقعا نمیتونستی شرایطتون رو سخت تر نکنی؟
پسرا نگاهی به هوسوک انداختن و بعد به ماریا.
جین: الان کتک خوردن همکار عوضیت مهمه تو این شرایط؟خب مثل اینکه هیچکس قرار نبود بگه هوسوک اون مشت رو جای یونگی زد...
***فلش بک***
مرد چهارشونه با لباس فرم، به جیمین که برفی رو به بغل داشت نزدیک شد:
_ آشغال های حرومزاده ، اون بچه رو بده به من باعث میشی از پاکیش کم شه، دختر نمای مغول .
جیمین اندامش نسبت به بقیه ی هم اتاقی هاش کوچکتر بود ولی ذره ای از مردونگی و حالت محکمش کم نمیکرد.
اون پسر چشم و ابرو مشکی، بدن ورزیده ای داشت و همیشه توی همه زمینه ها حرفی برای گفتن داشت.
ولی الان مردی که فقط بخاطر ژنتیکش هیکلش درشت تر بود داشت توی حرفاش مستقیما جیمین رو مسخره و قضاوت میکرد.
یونگی خودش رو جلو کشید و بین مرد و جیمین ایستاد:
× بفهم چی میگی عوضی.
کایز خندید و هوسوک کنار یونگی، روبه روی مرد ایستاد:
_ چیه؟ نکنه دوست پسر اون بیبی بوی هستی، هی عادلانه نیست، نفر سوم رو بذارید یه مرد بهتون ملحق شه.
یونگی یه لحظه جوش آورد و مشتش رو بالا آورد اما یهویی دستش کشید شد و چند قدم عقب رفت.
تا به خودش بیاد جسم مامور رو دید که روی زمین افتاده و هوسوک داره سمتش میره.
بالای سرش قرار گرفت و شروع کرد با لگد، کوبیدن به
شکمش.
اما پسرا سریع گرفتنش و متوقفش کردن.
هوسوک همونطور که چشماش قرمز شده بود و تقلا میکرد غرید:
× بذارید نشونش بدم عواقب داشتن دهن گشاد چیه، ولم کنید.
یونگی شوکه به هوسوک نگاهی انداخت ولی سریع سمت جیمین رفت که پشت پسرا بچه به بغل ایستاده.هوسوک قبلا هم گفته بود هیچکس حق نداره به هیچکدوم ازین 2 نفر نزدیک شه!
***پایان فلش بک***
ماریا سرش رو تکون داد و بهشون نزدیک شد:
+ شما برای این جایی که هستید خیلی تلاش کردید دانشجو های برتر رشتتون هستید، ازین سختترش نکنید.
نامجون لبه ی تخت شست و صورتش رو با دستاش پوشوند:
× هیچ کاری نمیتونیم بکنیم، هیچی.
تهیونگ داد زد:
× ولی میتونیم تا جایی که میتونیم مقاومت کنیم که یه روز بگیم ما همه تلاشمون رو برای خراب نشدن آینده ی این بچه کردیم.
جونگکوک بازوش رو گرفت و بهش فشار وارد کرد تا به خودش بیاد.
ماریا با دیدن جو متشنج لحنش رو آرومتر کرد:
_من نمیدونم میخواد چی پیش بیاد، ولی ژنرال مسؤلیتش رو قبول کرده. این خیلی بهتره!
پسرا سکوت کردن و به دختر بچه خیره شدن.
همشون به قدری منطقی بودن که بدونن دیگه ته ماجراست.
ولی یه نفر اون بین داشت با چشمای خیس به هم اتاقی هاش نگاه میکرد.
الکس واقعا نمیدونست داره چیکار میکنه، برای کسی کار میکرد که اینطور داشت دوستاش رو خرد میکرد.
اولش که داشت ریپورت بچه رو میداد، هیچ نمیدونست که موقع رفتنش قراره همشون گریه کنن!
هیچ نمیدونست اینطوری استرس میگیرن، طوری ککه تهیونگ همه ناخوناش رو خون انداخت از بس جوییدشون.
جیمین چشماش پف کرده و نامجون، لیدر همیشه راسخشون الان کاملا بی دفاع شده.
هیچکس فکر نمیکرد الکس اینقدر وابسطه ی برفی باشه که موقع رفتنش اینطوری گریه کنه، ولی هیچکس نمیدونست الکس فقط داره برای پشیمونی و ناچاریش گریه میکنه.
YOU ARE READING
𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷
Fanfiction[completed] 8پسری که خیلی اتفاقی توی دانشکده باهم هم اتاقی میشن و این همراهی باعث رخ دادن یک سری اتفاق های مشکوک میشه. همه چیز مجهوله و هیچکس نیست که بتونه ابهاماشون رو برطرف کنه، و درنهایت تصمیم میگیرن صبر کنن... اون پسر ها چی دارن که یک نفر به...