ساعت یازده بیدار شده بود و بعد از خوردن صبحانه، چند ساعت تو اتاق تمرینش مشغول بود و بی وقفه تمرین میکرد.
با نفس نفس خودش رو یه گوشه اتاق ولو کرد؛ همونطور که دراز میکشید دستش رو روی سینهاش گذاشت و سعی میکرد که با نفس های عمیق، ضربان قلبش رو منظم کنه.صدای نوتیف موبایلاش توجهش رو جلب کرد؛ با دیدن آدرسی که از طرف زین براش فرستاده شده بود تازه قرارش با زین رو به یاد آورد. با استرس به ساعت موبایلاش نگاه کرد و با دیدن اینکه هنوز یک ساعت و نیم وقت داره نفسی از سر آسودگی کشید و بلند شد تا سریع خودش رو به حموم برسونه.
•••••••••••••••••••••
چند دقیقه ای بود که رسیده بود جلوی خونه ای که زین آدرسش رو فرستاده بود و به زین زنگ زد و بهش خبر داد که رسیده و جلوی در منتظرشِ.
سرگرم کار کردن با موبایلاش بود که با صدای باز شدن در سرش رو چرخوند و با زین مواجه شد که با سرعت خودش رو داخل ماشین پرت کرد.
صفحه موبایلاش رو خاموش کرد و به سمت زین چرخید اما قبل از اینکه دهنش رو باز کنه تا بتونه حرفی بزنه صدای بلند زین در حالی که دستاش رو تند تند بهم می مالید ماشین رو پر کرد.ز: هوا در حد فاک سرده!
و بعد انگار که تازه متوجه لیام شده باشه با همون صدای بلند سمت لیام برگشت.
ز: سلام!
از لحن زین خندش گرفته بود و درحالی که ریز ریز میخندید جواب زین رو داد.
ل: سلام. بخاری ماشین روشنِ؛ الان گرم میشی، نگران نباش.
زین اما بی توجه به حرف لیام سرشو تکون داد.
ز: خب صدات بهتر شده، خوبه.
لیام با همون لبخندی که روی لبش بود سرش رو تکون داد و در حالی که قصد داشت ماشین رو روشن کنه پرسید:
کجا بریم؟ز: نمیدونم.
با تعجب سمت زین برگشت. پیش خودش فکر کرده بود که زین برای کل شب برنامه داره تا بتونه ناراحتی لیام رو از بین ببره. ولی خب الان هیچ ایده ای نداشت که چی تو سر زین میگذره.
ل: نمیدونی؟!!ز: نه؛ یعنی خب داشتم فکر میکردم که بریم لندن آی (London Eye) و رودخونه تایمز ولی نمیشه.
ل: چرا نمیشه؟!
ز: چون شرایط جوری نیست که بتونیم اون چیزی که تو ذهنم بود رو انجام بدیم.
ل:مگه چه برنامه ای داشتی؟خب میتونیم فقط-
ز:نه لیام! یه روز دیگه میریم اونجا که شرایط جور باشه و برنامه ای که تو ذهن من بود، امکان پذیر باشه؛ امروز نمیریم. من مطمئنم بدون برنامه ریزی هم بهمون خوش میگذره.
YOU ARE READING
What About Us
Fanfictionیخ دلِ سوخته و درد کشیده اش داشت آب میشد... آب شد و دل باخت بهش... ولی کی گفته زندگی قرار نیست حتی واسه یک بار هم که شده چیزی رو خراب نکنه!